لیست آرزوهای ام خیلی عجیب است نمی دانم چقدر بلنداند یا چقدر کوتاه آنها را در جایی از ذهنم یادداشت کرده ام هرازگاهی چندتا یشان را که آن لحظه میخواهم رو کاغذ مینویسم و دقایقی را به آنها فکر میکنم به حسی که موقع رسید بهشان دارم--- به دیدی که به زندگی پیدا خواهم کرد و هزاران چیز عجیب دیگر که اکنون به یاد ندارم.
در این قسمت میخواهم یکی از آن آرزوها را که به دست آوردنی نیست بیان کنم. آرزو میکنم روزهایی که در سال 1400 گذشتند هرگز و هرگز برای من و مردم جهان به خصوص ایران عزیزمان تکرار نشود. راستش سال خیلی خوبی نبود به معنای واقعی در جهنم زندگی میکردم . یک حبس خانگی و اجباری نام بهتری برای این دوران است.بگذریم.....
تا امتحانات مدرسه در تیر که یادم نمیاد مجازی بود یا حضوری بیمار نشده بودیم من و خانواده ام. اما امان از دست این ویروس کوچک و خطرناک که جان خیلی از عزیزانمان را گرفت و باعث ناراحتی ما شد . اولین نفر پدرم بیمار شد و در یکی از اتاق ها که خیلی ارتباطی با ما نداشت هفته ای را به سر برد. بعد از پدرم من هم مبتلا شدم نمیدانم چگونه اما دیگر برای پیشگیری دیر بود. خلاصه آنکه رفتم تست دادم و متاسفانه جواب تستم مثبت بود. و کرونا بدنم را تسخیر کرده بود. تجربه ای جدید در زندگی به دست آوردم نمیدانم خوب بود یا بد اما هرچه بود گذشت.
مادرم در تمام این دوران برای من و پدرم غذا میپخت از انواع سوپ گرفته تا اب میوه طبیعی و داروهای مختلف و البته ناگفته نماند که مادربزرگ و خاله ام هم برایمان غذا درست کردند از آنها و مادرم ممنونم که هوایم را داشتند. مادرم شاغل است و همیشه باید غذا را با عجله درست کند از اینکه مادرم حتی برایم صبحانه درست میکرد خیلی خوشحال بودم مثل یک جور مراقبت خاص بود که غذا و صبحانه ات اماده تحویلت داده میشد و تو فقط لازم بود بخوری و ظرف هارا کنار بگذاری و به استراحتت بپردازی.
شاید تعجب کنید اما من 31روز تمام نه کمتر و نه بیشتر در اتاقم حبس بودم در واقع همان قرنطینه تنها کارم شده بود خوردن -خوابیدن - فیلم دیدن- موزیک گوش کردن -مرتب کردن اتاق و لش کردن روی تخت. در آن زمان تمام سریال هایی را که دلم میخواست ببینم و انیمه هایی را که ندیده بودم تماشا کردم . مثل یک جور تعطیلات بود اما امان از دست سرفه های مکرر که حتی اجازه خوابیدن هم نمیدادند. گاهی اوقات آنقدر سرفه میکردم که تمام بدنم درد میگرفت و دنده هایم میسوختند شاید باورش سخت باشد ما اگر کمی از ته دل میخندیدم دنده هایم درد میگرفتند. آن روزها فقط صبر میکردم که روز شود دوباره متظر بودم شب شود و گذر روزها تا دوباره خوب شوم .
دیگر یادم نمی آمد کی بیرون را دیده بودم ؟ کی با بستگان نزدیکم صحبت کرده بودم؟ زمان زیادی گذشته بود.
آرزو میکنم هرگز آن روزه های تاریک و تلخ هرگز برنگردند و شادی ها بیشتر از دو دقیقه برایمان دوام بیاورند.
با آرزوی روزهای خوب و شاد...