خب سلام مجدد به ویرگولی های عزیز به خصوص گلی - بتی - توت فرنگی - علی شیمی دان- استلا- لونارکید- ماهو- هیهات و حتی انولین عزیزم ( روحش شاد ) و چند تا دوست صمیمی دیگه که الان اسشمون رو یادم نیست خلاصه که سلام به همههه
اگر پست های منو خونده باشین قبل پست خداحافظی چیزای زیادی نوشتم و اگر خونده باشیدشون متوجه میشید که من چقدر مردد و مظطرب بودم راجب همه چیز.یه جورایی سردرگم بودم- ترسو بودم- اعتماد به نفس ام رو با خاک یکسان کرده بودم- یه روزای حتی واسه 10 ساعت من اهنگ گوش میدادم- و هیچ دوستی به جز چندتا تو ویرگول نداشتم که حتی باهاشون حرف بزنم.
راستش علائمم بیشتر به افسردگی میخورد و حتی پیش دکترم رفتم یه مدت قرص ارام بخش و اینا داد بهم خوب بودن ولی مشکل من جای دیگه ای بود.......
من اعتماد به نفس نداشتم همین! همه ی مشکلاتم ریز و درشتم به خاطر همین دو کلمه به وجود اومده بودن و سرنخش توی همه بخش های زندگی من آشکار بود. فکر میکردم که هیچ کاری از دستم بر نمیاد و هر اشتباهی بوده رو من کردم و ادم بدیم و.....هزارتا خودتخریبی دیگه.
الان که به اون رفتارا فکر میکنم واقعا به این نتیجه رسیدم حق یه بچه 16ساله نبود اونطوری باهاش رفتار کنم..... جدای از همه این موضوعات استرس درس و کنکور و اینده نامعلوم هم بهش اضافه شده بود و من عملا یک سال کامل در یک جهنم زندگی که نه یعنی زنده موندم. تصمیم گرفتم برا اینکه خودمو از این وضیعت نجات بدم یه فرصت اخر به خودم بدم روی اعتماد به نفسم کارکنم / درسمو درست بخونم و کم کاری هامو جبران کنم/ به هر حال که چیزی برای از دست دادن نداشتم پس شروع به امتحان کردنش کردم.
نمیدونم شما تایپ تون چیه ولی من یه INTJ درجه یکم که به برنامه ریزی و اینده نگری معروفه. خلاصه که شروع کردم برنامه هامو اجرا کردن و سعی کردم منطقی با خودم صحبت کنم که اره نیازی نیست از چیزی بترسی اگه همه تلاشتو بکنی از پسش برمیای و اگه دیگران تونستن پس تو هم حتمن میتونی و حتی اگر قبول نشدی دوباره تلاش میکنی انقدری تلاش میکنی که بهش برسی و این حرف ها.
شاید باورتون نشه ولی الان دیگه از هیچ اتفاقی که قراره پیش بیاد نمی ترسم( جدا از اتفاقات ناراحت کننده منظورمه). روی خودم کار کردم و دارم اعتماد به نفسم رو دوباره به دست میارم با چندتا از دوستام اوکی شدم و از اون برزخ بیرون اومدم. سخت بود؟ ارهههههههه- پاره شدم تا تونستم خودمو از این چرخه باطل بیرون بندازم! اون زمان فکر میکردم که قراره تا ابد توی این وضعیت زندگی کنم که باعث میشد بخوام زندگیمو تموم کنم خیلی سختتتتتتت بود .
شاید باورتون نشه که من هیچی در این مورد با والدین ام(تک فرزند نیستم) صحبت نکردم. یعنی فقط بعضی اوقات میگفتن چرا انقدر تو خودتی و من چیزی نمیگفتم و همه ی حس های بد و منفی مثل ناکافی بودن رو تو خودم میریختم.. ...و حالا خودمم باور نمیشه از اون جهنم خودم تنهایی بیرون اومدم. فاز نصیحت برنداشتم بلکه تجربمه رفقا هیچ کس جز خودمون نمی تونه نجات مون بده یا باعث سقوط مون بشه. پس سعی کنید با خودتون صلح کنید و یه فرصت دوباره بهش بدید و بدونید بدترین کاری که یه انسان میتونه با خودش بکنه اینه که رهاش کنه به حال خودش و ازش فرار کنه.
پ.ن1= میدونم زیاد شد ولی دیگه ببخشیدددد.
پ.ن2= دلم براتون تنگیده بود زیاددد.
پ.ن3= میدونید الان دگیه 17سالمه یا زوده بگمممم(شایدبه این دلیله که یکم بالغ تر شدم الکی مثلا * -* )
پ.ن4= اهنگ یوکی اسمش فریک