از مقدمه چینی متنفرم هیچ وقتم مقدمه خوبی به ذهنم نمیرسه . پس بریم سر اصل مطلب..
اول از همه با گذشت یک روز از شب چله. یلداتون مبارک !
دیشب داشتم شبکه دو رو نگاه میکردم بعد خانم گلی توی مل مل رو دعوت کرده بودن. خودم خیلی علاقه ای بهش ندارم اما اخر برنامه یه حرفی گفت و با خودم گفتم انگار بلاخره یکی یه چیزی گفت و درست بود...
داشت توضیح میداد تو حوضه نوجوان خیلی کمبود داریم و مشکل نوجوان های الان ما اینه که یهویی از کودکی میپرن میرن جوانی و دیگه چیزی به اسم نوجوانی خیلی وجود نداره و یه خلاء بزرگ به وجود میاد که بچه ها رو گیج میکنه و نمیدونن کی هستن؟ چه کار باید بکنن؟ و کلا اصلن چرا باید اینجا باشن. حرف هاااش خیلی حق بودن و بعداز حرف هاش گفتم شاید مشکل اصلیم همنیه که نمیتونم به سوالای بالا جواب بدم.
خلاصه اینکه کاری کرد اورثینک های رگباریم که همیشه سعی در کنترل و رام کردنشون داشتم دوباره شروع بشن و تموم شدنشون دست من نبود. توی اورثینک و جزئی نگری به جایی رسیدم که تا بخوام چیزی رو بنویسم هزارتا دیگه از ذهنم رد میشن و من اصلن تمرکز کافی رو ندارم.
نمیدونم تست mbtiرو دادید یا نه (تست شخصیت شناسیه) خیلی کمک تون میکنه بهتر خودتون رو بشناسین. چندین بار دادم و هر بارم intj در اومدم. نمیدونم شاید رفتارم مرتبط با تایپم باشه. عصبانیتم مثل آتیش گرفتن میمونه و سریع بعدش از رفتارم پشیمون میشم. تخصص خوبی توی نادیده گفتن همه چیز و اهمیت ندادن بهشون دارم. همیشه ساز مخالف میزنم و کاری رو که دوست نداشته باشم انجام نمیدم.
تایپم خیلی با شخصیتم همخوانی داره یه جورایی واقعن انگار یکی کامل منو تشریح کرده. بعضی مواقع از افکارم میترسم. بعضی وقتا نمیدونم چرا دارم یه کار مسخره رو انجام میدم و خودمو سرزنش میکنم. بی نظمم و از توی جمع رفتن خوشم نمیاد. شاید این چند وقته فوبیای ا جتماع گریزی گرفتم. جوری که فقط دلم میخواد بچسبم به پتوم و صدای اهنگ رو بلند کنم و پرده هارو بکشم. تماام کتابام رو روی زمین پهن کنم و کتاب بخونم و توی تصوارتم غرق بشم و اصلن به زمان اهمیتی ندم. از کتابا بیشتر از فیلما خوشم میاد چون با خوندن کتاب میتونی دنیای مدنظر خودت رو تصور کنی نه چیزی که نویسنده میخواد توی فیلم بهت نشون بده یه جورایی انگار خودت انتخاب کننده وایب و مکان اون داستانی و این جذابیت کتاب رو چند برابر میکنه. :):):)
همیشه میگن خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو کلن با این جمله مشکل دارم. نمیگم رسوا شو اما دیگه او انقدرم خودت رو زیر پا نباید بذاری که دیگه یادت نیاد خود قبلیت چطور بوده و چه کاری رو واقعن میخوای انجام بدی.
همیشه عجیب بودن به معنای بدتر یا بهتر بودن نیست.زمانایی که فکر میکنم عجیب غریبم نمیتونم خودمو قانع کنم چطور باید درست فکر کنم. اصلن درست فکر کردن چطوریه؟ کار خاصی باید کرد؟ یه کتاب خاص باید خوند؟ زندگی و دنیا رو از چه دیدگاهی باید نظاره کرد؟
نمی تونم خودمو جمع و جور کنم. انگار خودمو گم کردم شایدم بحران نوجوانیه هر چیزی هست من نتونستم تا الان این معما رو حل کنم و همچنان دارم توش دست و پا میزنم. شاید زمان جواب رو واسم به دست بیاره و من فقط باید تلاش کنم ومتمرکز باشم / نباید خیلی درگیر جزیئات بشم و فقط کارمو بکنم.
کاااش همیشه این یادم بمونه و کنترلم رو از دست ندم و بتونم آرام باشم و اوضاع رو کنترل کنم.
پ.ن= ببخشید دیگه عکسا زیاد شد. علاقه خاصی به عکسا دارم و دلم میخواد داشته باشمشون جایی غیر از گالری. :)