بدون توضیحات خاصی .
بعداز چند روز ننوشتن حس میکنم مغزم داره منفجر میشه. عواقب اعتیاد داشتن به نوشتنه دیگه.
شاید حروف و جملات برای این به وجود اومدن تا بتونیم این زندگی رو تحمل کنیم/ همیشه با خودم میگم خدا اشک رو مثل یه جور دارو واسه تحمل درد خلق کرده. از آخرین باری که گریه کردم فکر کنم یک ماهی میگذره با خودم عهد بستم دیگه گریه نکنم . همیشه بعد از گریه کردن حس بهتری داشتم و بعد از مدتی یهو دیگه نمی تونستم گریه کنم...
نمیدونم چی شد اما دیگه حتی وقتایی که دلم میخواست فقط محو بشم و کسی منو یادش نیاد بازم نتونستم مثل قبلنا گریه کنم. شاید به یه سطح جدید رسیدم . نمیدونم شاید اینجوری کردن باعث بشه بیشتر درد رو حس کنم یا شایم عواقب زیاد تحمل کردن درد و احساسات منفیه.
میگن احساسات رو اگر بروز ندی مثل یه کوه آتشقشان روی هم تلنبار میشه و یه روزی که انتظارش رو نداری...
یهو منفجر میشه و عواقب زیادی به همراه داره.....
فکر کنم کوه آتشفشانم بدجوری فوران کرده ....
دیگه حتی خودمم نمی شناسم چه برسه به دیگران. چهره ای که هر روز میبینم منه قدیمیه اما درونش انگار یکی دیگس که من نمی شناسمش.... و این بدترین حس دنیاس که با خودت غریبه باشی. دیگه دست از دنبال کردن سوالای فلسفی مغزم برداشتم. دیگه دنبال اینکه زندگی چیه نمی رم . نمیدونم چطور باید بفهمم از این دنیا چی میخوام؟! اصلن اینجا چی کار میکنم؟ چرا باید اینجا باشم و هزار تا سوال دیگه.....
چیزایی که دیگه اهمیت ندارن واست...
کارایی که دیگه خوشحالت نمیکنه....
دوستایی که دیگه نیستن باهاشون حرف بزنی....
تنها نقطه امن کره آبی میشه کنج اتاقت
جایی که با تمام وجودت حاضری ازش دور نشی و یه نصف روز دور بودن از تختت مثل گم کردن راه خونتون اونم وقتی 5سالت بوده.....
آهنگایی که انگار فقط واسه خودت توی جهان نوشته شدن ..... اعتیادم به آهنگام روز به روز بیشتر میشه....
لیریکایی که هی توی ذهنت پلی میشن..... وایبی که از اون آهنگا گرفتی و فکر میکنی گذشته دوباره در حال تکرار شدنه......
میگن مردن یعنی هیچ کاری نکردن و امید نداشتن.... فکر کنم خیلی وقته که مردم پس.....
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
حس می کنی از درون خالی هستی ...
بی رغبتی و مالخولیا پای ثابت روز هایت شده اند ...
در حس خوب نوستالوژی "روز های خوب قدیم" اغراق می کنی ...
کار هایی که قبلا لذت بخش بودن، دیگر جذاب نیستند ...
زیر چشم هایت از کم خوابی یا خستگی پف کرده اند ...
از آدمایی که میگن میفهمیمت اما حرفایی میزنن که باعث بشن از خودت بدت بیاد متنفرم....
ذهنم مدام داره چرت و پرت بهم میبافه.... روحم فکر میکنه تیکه تیکه شده مثل یه شیشه.....
بدنم دیگه توان دوام آوردن نداره.....
خلاصه که تموم شدم همین! دیگه نمی تونم تشخیص بدم به چی فکر بکنم به چی فکر نکنم ....
چه کاری رو انجام بدم چه کاری رو انجام ندم....کنترل هیچی رو ندارم...
انگار ساعت زمان من با زمان این دنیا فرق داره ....عقربه های ساعتم یا خیلی تند دارن میرن جلو یا خیلی کند.....
و انگار تلاشام برای هماهنگ کردن زمانم با این دنیا بی فایده بوده و وقتش رسیده که دست از تقلای بیهوده بکشم....
هیچ وقت از گفتن کم آوردم نترسیدم..... و الانم با تمام وجودم فریاد میزنم.......
آره درسته من کم آوردم.....
جا زدم..... تا سر حد مرگ خودم رو سرزنش کردم.....
اشتباه تا دلت بخواد کردم......
هزاران بار درهم شکستم..... و دوباره تکه هام رو جمع کردم......
از کارایی اشتباهم پشیمونم اما هرچقدر فکر میکنم با خودم میگم شاید بهترین راه برای فرار از خودم در اون زمان فقط انجام اون اشتباهات بوده....... اما ذهنم کمال گرام میگه نهههههه! تو حق انجام این کارو نداشتی ......
چرا اون کارو کردی؟! خودتو به فنا دادی.... و دیگه نمیتونی جبرانش کنی......
از صداهای لعنتی توی مغزم متنفرم...... کاش میشد خاموششون کرد.
از تخریب خودم متنفرم اما هربار ذهن کمالگرام برنده میشه و حسابی سرزنشم میکنه........
فقط میخوام فرار کنم همین..... جایی که دیگه چیزی باعث نشه خودمو مقایسه و سرزنش بکنم
چیزی باعث نشه کنترلم رو از دست بدم...... چیزی نباشه که استرسی وحشتناک رو بهم تزریق کنه....
الان دنیا دیگه اهمیتی واسم نداره /دنیا که نه همه چی دیگه اهمیتی نداره حتی خودم
هیولاهای درونم دارن به هر طرف که دلشون میخواد می تازن
و من چاره ای جز همراه شدن باهاشون ندارم..... اگه اینطوری پیش برم فکر نکنم خیلی بتونم دوام بیارم.
پ.ن1 = ببخشید اگه چرت و پرت زیاد گفتم.
پ.ن 2= امیدوارم تصاویرم بتونن نمایانگر احساس نوشته هام باشن.