دلم یهو خواست بنویسم.
اگر ننویسم کلمات و جملات توی ذهنم پرواز میکنن و حتی شاید به جاهای دوری میرن و من هرگز دستم بهشون نمیرسه.
پس بهترین راه نوشتن و تخلیه کردن ذهنمه.
فردا امتحان ریاضی دارم تو پست قبلی بهش اشاره کرده بودم.
از 4فصل فقط یک فصل اونم دست و پا شکسته خوندم و قراره تاصبح 3فصل دیگه رو از روی جزوه بخونم.
لازم به گفتن نیست که هیچ جوره نمیرسم70صفحه کتاب رو توی 5ساعت اونم خیلی عالی جمع کنم. درنتیجه تصمیم گرفتم از جزوه خلاصه شده استفاده کنم.
بیشتر غر زدنام از دست خودم/ زندگی/ جامعه و رفتارای دیگرانه. یه جورایی نمی تونم باهاشون خودمو وفق بدم حس میکنم توی یه جهان دیگه دارم زندگی میکنم جایی که فقط مختص خودمه و توش احساس امنیت میکنم.
راجب امتحان لابد کنجکاوید پس تا به امروز چه غلطی میکردم و چی شد که کارم به اینجا کشید.....
خب بذارید خیلی رک و پوست کنده بهتون بگم که هیچ کار خاصی نمیکردم....
فقط صبح میشد صبحانه میخوردم / چندتا کتاب میخوندم و جوگیر میشدم که به به از فردا برم زندگیمو بترکونم و این چنین خزعبلات.... که به انگیزشی زرد معروفن / ذره ای به چیزی که میخوندم اعتماد نداشتم بیشتر مثل یه دروغ سرگرم کننده بودن واسم چیزی که فقط کمک میکرد از 24ساعت شبانه روز چندساعت بیشتر بگذرونم. بقیه روز رو هم به برنامه ریزی های آرمانی / تصورات فانتزی و سریال و آهنگ و فضای مجازی میگذروندم....
کلن داشتم خودمو به فنا میدادم همین کلمه به خوبی توصیفش میکنه / خود تخریب گری یا یه همچین چیزی.
در حالی که من خیلی وقت بود توی دنیای سیاه و تاریکی که خودم درست کرده بودم دست و پا میزدم و مثل کسی که توی یه بیابون گم شده داره به هرسو میدوئه که یه راه نجاتی واسه خودش پیدا کنه.
بعداز خوندن چندین کتاب فهمیدم که واقعن مشکلم جدی شده دیگه بی حوصلگی و بی تفاوت بودنم خیلی داشت غیر عادی میشد. به اصرار مادرم پیش چندتا دکتر نوبتم گرفتیم و باهاشون صحبت کردم.
راستش چیز خاصی نگفتن یعنی چیزایی که میگفتن خیلی مسخره بود / آخه تو چه دکتری هستی که بهم میگی برو ورزش کن و این افکار و احساسات رو رها کن/ خب وقتی بهم نگفتی چطوری از دستشون خلاص شم چطور باید به حرفت عمل کنم. بگذریم خلاصه اینکه دکتر رفتن جواب نبود.
شاید اطرافیانم متوجه نمیشدن که تغییر کردم و خودمم به طور تدریجی متوجه شدم که از سال گذشته تا به حال هزار درجه عوض شدم و مشکل اینجا بود که نمیدونستم تغییرم مفید بوده یا مضر ؟!
اکثر اوقات فکر میکردم شاید اعتماد به نفس و اینجور حرف ها خیلی اهمیتی نداشته باشن تا وقتی که تلاش کنم. اما مثل اینکه گفتوگو های درونی واقعن روی عملکردم اثر گذاشتن. و میتونن منو قوی تر یا ضعیف تر کنن.
اما خب درست نبود چون همون تلاش کردنه خودش نیاز به شجاعت و غلبه به موانع داره چون مسیرت قرار نیست خیلی صاف و هموار باشه. بعضی وقتا شک میکنی/ بعضی وقتا دلت میخواد برگردی به بچگی وقتایی که از ته دل به جوک پسر داییت میخندیدی و نمیدونستی زندگی اصلن چیه تو فقط زندگی رو توی روزای عید و عیدی گرفتن و بازی کردن میدیدی در حالی که واقعیت چیز دیگه ای بود./ بعضی وقتا دلت میخواد از ته دل گریه کنی و برای هراتفاقی فارغ از منطقی بودن یا نبودنش واسش زار بزنی و سوگواری کنی. میگن هر کسی یه جوری سوگواری میکنه و نمیشه گفت کدومش غلطه یا کدومش درسته.
شاید برای هرچیزی با اندازه ای که باید سوگواری کنیم و ناراحت باشیم و بعد از اون رهاش کنیم بره / شاید اینطور آسیب کمتری ببینیم.
غم خطرناک بود / غم میتوانست همه چیز را نابود کند/ و همین کار را هم کرد و من کاری جز تماشا از دستم برنیامد چون خودم آن را ایجاد کرده بودم.
بعد این همه مدت فهمیدم که هیچ کس نمیاد... هیچکس.. هیچ نجات دهنده ای جز خودت نیست
فقط یه شعار نیست که یهو جوگیر بشی بلکه خود واقعیته .... منتظر موندن هیچ کمکی بهت نمیکنه فقط سردرگم تر میشی توی یه کلاف پیچیده که هر چی بیشتر دور انگشتت بچرخونی گره های بیشتر و بزرگتری ایجاد میشن و تو از یه جایی به بعد میبینی که حتی نمی تونی انگشتات رو از زیر نخ ها ببینی چه برسه به اینکه بخوای گره هارو باز کنی.
گیر کردن توی سردرگمی و تکرار هزار باره سوال بالا با خودت و همچنان پیدا نکردن پاسخی ......
یه جورایی که یه دنده ام و ت اسرم به سنگ نخوره حرف کسی رو باور نمیکنم..... دوست دارم خودم به هرچیزی پی ببرم و درست و غلطشو تعیین کنم.
همیشه استرس زمان و گذشتن دقایق رو داشتم که ازشون درست استفاده کنم و همین خودش مانع از استفاده کردنشون شد.
میشه گفت یه جور کمال گرایی بوده که همیشه میل به انجام بهترین کار رو داری و تا به اون ایده الت نرسی احساس رضایت نمیکنی و این یه چرخه جهنمیه که پایانی نداره.
بیشتر از بقیه خودم به خودم آسیب زدم اما دیگران هم بی تقصیر نبودن و من نمیدونم باید کی رو سرزنش کنم. مدام خودم رو با بقیه مقایسه میکردم/ واسه استعداد و توانایی هام محدودیت قائل میشدم در حالی که چنین چیزی توهم و دروغی جز ساخته مغزم و برداشت شده از حرف های بقیه نبود. به نوعی دروغ گفتن به خودت بوده و میگن بخشش خود از بخشش بقیه سخت تره. چون خودت هم قربانی و هم مقصر و نمیدونی باید چکار کنی. بین یه دوراهی گیر میکنی که چیکار باید بکنی.
من میتونم بارها و بارها هزاران تکه بشم هربار طوری رفتار کنم که انگار هرگز اتفاق نیفتاده این چیزیه که انسان هارو خاص میکنه .....
سرزنش کردن خودم هیچ سودی نداشته و نخواهد هم داشت شاید باید بذارمش پای خام و بی تجربه بودن یا شایدم پای حماقت خودم.مهم نیست کدومشه.
اگر میخوام دووم بیارم باید تغییر کنم طبیعت همیشه اونایی رو انتخاب میکنه که بهتر خودشون رو وفق بدن و اونایی که تغییر نکنن محکومن به نابودی این همیشه قانون طبیعت بوده.
از فردا ! نه وایسا..... از همین الان میخوام به خودم باور داشته باشم و همیشه بهترین تلاشم رو کنم و هرگز خودم رو دست کم نگیرم و باهاش مهربون باشم. شاید اگر با خودم بهتر بودم الان آدم قوی تری بودم.
اگر خودم هوای خودمو نداشته باشم دیگه کی باید حواسش بهم باشه؟! وقتی به خودم اعتماد نداشته باشم چطور دیگران باید بهم اعتماد کنن؟!
میخوام خودمو به خاطر اشتباهاتم ببخشم / با خودم بهتر رفتار کنم و بهش امید داشته باشم و به خاطر اینکه تا الان زنده مونده و تلاش کرده و ازم مراقبت کرده ازش ممنون باشم. تا وقتی هنوز نفس میکشم فرصت جبران کردن اشتباهاتم رو دارم این خوشحال کننده نیست؟
فکر کردن زیادی باعث میشه همه چی پیچیده بشه. یعضی وقتا پاسخ ها خیلی سادن. فقط باید بتونی پیداشون کنی حتی وقتایی که فکر میکنی وجود ندارن.
وقتایی که هیچ نوری دیده نمیشه به خودت اعتماد کن من عزیز و لطفن دست از تردید داشتن بردار چون چیز خوبی واست نداره جز پریشانی و نگرانی.
من عزیز برای بهترین ها بجنگ همه خوشحالیتو به رسیدن بهشون گره نزن چون بعداز رسیدن بهش دیگه احساس خوشحالی نخواهی کرد. لطفن وقتایی که آسمونت تاریک و سیاهه درون خودت دنبال نور بگرد اون جایی در درون توئه لطفن سعی کن ببینیش.
من عزیز لطفن هرچیزی که تا الان درمورد خودت فکر میکردی/ باورهات و چیزایی که فکر میکردی درستن رو دور بریز... و چیزی رو دنبال کن که به رشدت کمک کنه .
تعریف جدیدی از خودت رو پیدا کن/ به هیچ محدودیتی باور نداشته باش تو فقط انجامش بده و اونوقت بفهم که میتونی انجامش بدی یا نه / هیچی چیزی رو پیش بینی نکن و فقط با جریان زندگی هماهنگ شو
مهم نیست عقبی یا جلو تو فقط با سرعت خودت حرکت کن وخیلی به کار و روند دیگران توجهی نکن
چیزی که باعث نمیشه بهتر از قبل بشی رو رها کن.
من عزیز میشه یکم شجاع تر باشی و نترس باشی در دنبال کردن اهدافت و با اولین مانع عقب نکشی؟!
من عزیز لطفن درست رفتار کن و به خودت عشق بورز. هیچکس کامل نیست اما این خودش نباید یه دلیل باشه که تو هر روز رشد کنی و بهتر از دیروزت بشی؟!
آینده هنوز نیومده پس مال تو نیست/ گذشته رفته و اونم مال تو نیست/ تنها چیزی که داری زمان حال
برنامه ریزی کن و اهداف ات رو دنبال کن اما خیلی استرس نگیر و نگرانش نباش. همه چیزو بسپر دست خدا خودش بهتر از همه کس توی دنیا همه چیو واست ردیف میکنه. ازش کمک بگیر و سپاس گذار نعمت هاش باش.
پ.ن= امدوارم از موسیقی لذت ببرین/ مرسی که چرت و پرت های زیاد و شلخته ذهنمو خوندین.