دردهایش تمام شده بود. آن نفسی که روی سینهاش گیر کرده بود را نتوانست بالا بیاورد، اما انگار نیازی هم نداشت. فکر نکرد شاید هم نمرده، لابد امامزاده یحیی که قبل از این که بیافتاد به ضریحش دخیل بسته، معجزهای کرده و فقط بیحال شده. اما نمیدانست مرده بود، آن قدر برایش جانی نمانده بود. آن قدر که حتی بفهمد مرده است. دو هفتهای بود که وبا به جانش افتاده بود. میگفتند از این آبی است که در شهر میفروشند. آن ها چیزی برای خوردن نداشتند چه برسد بتوانند پولی برای آب بدهند. آب همان آب آبانبار سر چال میدان بود که همیشه خدا بوی ماندگی میداد. وضع آرد از آب هم بدتر بود. اما میگفتند این مرض از آب است. همان وقتی که دختر خانهای که برایش کار میکرد تب نوبه گرفت این بیماری به جانش افتاد. بیماری اول جان دختر نوپایش را گرفت. بچه زار میزد ولی دل درد کوفتی و بیرونروی و شکمروی آن قدر زیاد بود که نمیتوانست برای دخترکش نگران باشد و حتی پستان به دهانش بگذارد. آن قدر زار زد که نای گریه کردنش هم تمام شد و پسرش گفت آجی دیگه نفس نمیکشه فهمید که دیگر کاری برای آن دخترک نوپا نمیشود کرد. دخترکش رفته بود؛ مثل همین حالا که خودش رفته بود و شاید فردا که پسرکش هم به آنها بپیوندد.
حتما مرده بود. دردهایش تمام شده بود و زندگی را در آخرین نفس بالا آورده بود. مرده بود و میدید که تن بیجانش را بدون غسل و کفن شبانه میبرند، سمت بازار. هزار بار این راه را از سر آن خانه آن وسط گورستان چال کنار مدرسه متروک چال خاک میکنند؛ بدون تلقین و خواندن دعایی. میدید که انداختنش وسط گور و خاک روی سرش ریختند. میدید وسط قبر زن دیگری که تنها چند استخوان از آن مانده زیر خروارها خاک گیر کرده دور از بچههایش که جای دیگری مردهاند. زن مرده و وسط قبر زن مرده دیگری بدون گور و کفن نشسته بود به از هم پاشیده شدن پیکر وباییاش نگاه میکند و آدمهایی که آن سوتر از او همان طور شبانه مثل او به خاک میسپارند. مینشیند و به از هم پاشیده شدن پیکرش نگاه میکند تا آن روزی که صدای کلنگهایی را میشنود که دارند خاک گورستان را بر هم میزنند. مرده اما میبینید که یکی از آن بیلهایی که خاک را جابهجا میکنند به دستش میخورد و بعد پیکرش را که در حال از هم در رفتن است را پیدا میکنند و یواشکی میاندازنش داخل چاهی پر از استخوانهای آدمهایی که سالها قبل از او مردند. او مرده است و میبیند مردمانی را که خشمگین هستند از به چاه افتادن تن از هم پاشیده شده او میآیند و آن چه روی گورستان ساختند را خراب میکنند. او مرده و میبیند جنازه از هم پاشیده او از سال وبایی چه آتشی برپا میکند وسط بازار و گورستان چال تهران. دردهایش تمام شده و نفسی که روی سینهاش گیر کرده را بالا نمیآورد و او میدید که پیکرش که در سال وبایی مرده بدون غسل و کفن ته آن چاه چه آتشی به دل تهران انداخت.
پ.ن: در سال ۱۲۸۰ شمسی وبایی سخت در تهران شیوع پیدا کرد که جمعیت زیادی از مردم را کشت. به طوری که گفته میشد مردگان در کنار خیابان افتاده بودند. بسیاری از خانوادهها جنازه عزیزانشان را شبانه در گورستانهای متروکه دفن میکردند. یکی از این مردگان زنی بود که در چهار سال بعد در آذر ۱۲۸۴ زمانی که داشتند گورستان متروک چال بازار را با حکم شیخ فضلالله نوری برای ساخته شدن بانک استقراضی میکندند جنازه تقریبا سالمش را پیدا کردند و آن را برای این که اعتراضی نباشد درون چاهی انداختند. اما خبر به گوش مردم شهر رسید و مردم در شب ۲۳ ماه رمضان بعد از مراسم عزدارای به سمت گورستان قدیمی رفتند و بنای بانک را تخریب کردند. کسی نفهمید آن زن کیست و چه بر او گذشته حتی جنازهاش پیدا نشد؛ اما این اتفاق زمینهساز جنبش مشروطه در تهران در کمتر از یکسال شد.