با چشمانقیکرده و صورتی کثیف قنداق پیچ شده داخل گهوارهای چوبی داشت با دستهایش بازی میکرد که ناگهان بیدلیل به آن مرد با آن سیبل از بناگوش درفته بداخلاق بالای سرش خندید و مهرش به دل او نشست. مهری که همانجا او را عزیز سلطان کرد و سرنوشتش را برای همیشه تغییر داد.
سلطان صاحبقران آن روزها بابت مردن ببریخان دلمرده بود و کمتر سری به امیناقدس میزد. خوب میدانست که از کم توجهی امیناقدس نبوده که ببری مرده اما اتاق زبیده خانم او را یاد گربه محبوبش میانداخت. اما آن روز کاری داشت که سر از اتاق امیناقدس درآورد. شاید قطعه جواهری را میخواست بدستش بدهد یا یکی از جقهها را از او بگیرد که به سرای امیناقدس وارد شد. امیناقدس با آن چشمان نیمه بینا تا شاه را دید که سرزده وارد شده بلند شد و عذرخواهی کرد و با آن لهجه کردی شیرینش که اگر میدانسته اتاق را قرق میکرده و رفت پی فرمان شاه. تا او بیاید توجه شاه به گهوارهای جلب شد که کنار اتاق بود. شاه میدانست امیناقدس هم مانند فاطمه خانم انیسالدوله بچهاش نمیشود. بالای سر گهواره رفت و نگاهی به کودک انداخت که داشت با خودش بازی میکرد. بچه بدیدن او لبخندی به لبانش نشست و شاه که عبوس و بداخلاق بود یک دفعه به لبخند بچه دلش شاد شد و مهر این بچه به دلش نشست. امین اقدس که وارد اتاق شده بود گفت روم سیاه قبله عالم این بچه غلام شما محمد است. برارم نامش غلامعلی است. بیاجازه شما گفتم چند روزی پیش من بماند. شاه همین طور که چشم از بچه بر نمیداشت گفت:« خوب کردی زبیده خانم خوب کردی به مادر بچه و پدرش هم بگو بیایند همین جا. به خواجه باشی میسپرم جایی را برایشان نزدیک شما در حرم پیدا کنند بماند نزدیک خودمان.
حالا این داستان دقیقا همین جوری که نوشتم رخ داده یا نه را نمیدانم این روایتی است که من از داستانهایی دوستعلیخان معیرالممالک و خاطرات خود غلامعلیخان عزیزالسلطان و سایر منابع مربوط به ناصرالدینشاه قاجار برداشت کردم. درباره غلامعلیخان عزیزالسلطان یا ملیجک معروف داستانهای زیادی وجود دارد. داستانهایی از کسانی که زمان حیاتش نوشتند و داستانهایی که بعداز او روایت شده است. اما آن چه این روایتهای را تا حدی تحت تاثیر داده برداشت کسانی است که از شخصیت او در فیلمهای سینمایی بخصوص ملیجک سلطان صاحبقران علی حاتمی با بازی درخشان پرویز فنیزاده است. تصویری که او را دلقک دربار ناصرالدینشاه معرفی میکند و از آن به بعد کلمه ملیجک معادل دلقک میشود و برای کسی که برای خوشخدمتی صاحب قدرت مسخره بازی در میآورد اطلاق میشود. در حالی که ملیجک نه تنها دلقک نبود که محبوبترین کسی بود که در بیست سال پایانی سلطنت ناصرالدینشاه قاجار از شش ماهگی تا بیست سالگی در کنارش قرار گرفت و در همه جا همراه او بود و یکی از زیباترین دختران شاه را به عقد خود در آورد.
متولد ۲۷ شهریور ۱۲۵۷ شمسی بود. گویا روز ۲۱ ماه مبارک رمضان۱۲۹۵در عباسآباد تهران به دنیا آمده بود و برای همین نامش را غلامعلی گذاشته بودند؛ بدون آن که بدانند قرار است مقرب شاه شود. پدرش محمد نام داشت که به ملیجک اول ملقب شده است. اصلیت خانواده عزیزالسلطان از گروس بیجار بود و نقطه اتصال آنها به دربار شاه زبیدهخانم خواهر محمد بود. زبیده به روایتی به عنوان ندیمه جیران و به روایت نزدیکانش برای همراهی انیسالدوله وارد دربار شد اما از آنجایی که زنی معتمد و قابل اطمینان بود شاه او را مسئول خزانه شخصی و جواهراتش کرد و برای این که مشکلی نداشته باشد او را صیغه خود کرده و به او لقب امیناقدس داد. مهمترین وظیفه امیناقدس جز نگهداری از جواهرات شخصی شاه نگهداری ببری خان گربه عزیز شاه بود. ببری خان گربه سیاه و سفیدی شبیه بسیاری از گربههای خیابانی بود که نظر ناصرالدینشاه را به خود جلب کرد و حیوان محبوب او شد. گویا زمانی شاه بیماری سختی گرفت و همان زمان ببری خان از کنار بستر شاه رد میشود و او بهبود پیدا میکند و این را به فال نیک میگیرد. برخلاف تصور ببری خان گربه ماده بود. این ببری خان داستانهای خودش را دارد که در پستیجدا باید به آن پرداخت. اما مرگ ببری خان شاه را بسیار ناراحت کرد و در همین زمان بود که غلامعلیخان را پیدا کرد و او را در حرم نگهداشت و برایش دده و للهای هم انتخاب کرد. یکی از روزهایی که این کودک تازه زبان باز کرده بود در باغ گلستان پیش شاه بود که چشمش به یک گنجشک افتاد و با لهجه کودکانهای کلمهای را تکرار کرد که شبیه ملویجک بود. با شنیدن این کلمه ناصرالدینشاه خندید و گفت از این به بعد به غلامعلی خان بگویند ملیجک. این لقبی بود که پدر او نیز دادند که البته به مقربالخاقان هم ملقب شد. در حقیقت غلامعلیخان که بعدها به لقب عزیز السلطان ملقب شد ملیجک دوم است. غلامعلیخان در بیست سال پایانی سلطنت ناصرالدینشاه نزدیکترین فرد به او بود. خودش در خاطراتی که به توصیه احتشامالسلطنه نوشته است درباره ورودش به دربار گفته:« امینالخاقان برادر زبیدهخانم امیناقدس یکی از زوجات شاه بود. خیلی طرف میل شاه بود. جواهرآلات و یک مقدار نقدینه و خوراک شاه به دست او بود و بسیار زن امین و درستی بود و مال شاه را خوب جمع آوری و ضبط و ربط میکرد از این حیث بیشتر تقرب و التفات بود. گویا همین باعث شد تا جزو زنان شاه شد و بعد از آن برادرش محمد را نیز به عنوان غلامبچه وارد دربار شد و بعدها به عنوان فراش خلوت که پیشخدمت درجه بالاتری بود مشغول شد. امیناقدس برای او نوه حاجی ننه که به جیران بسیار نزدیک بود و بعد از آن به خدمت امیناقدس درآمد را میگیرد و بعد از چند بچه مرده سرانجام غلامعلی بدنیا میآید و آن طور که خودش هم نوشته در بغل شاه میرود و شاه از او خوشش میآید و شاه از امیناقدس میخواهد او را نگهدارد. غلامعلی در حرم اصلی شاه صاحب مکان و لله و خدمتکار میشود و همیشه همراه شاه بوده است. شاهمعتقد بود که او برایش قدم دارد. گویا آن طور که ملیجک خودش تعریف کرده یک بار پیش شاه بوده که رختخواب شاه را میاندازند. ملیجک با ایما و اشاره میگوید آن جا نخوابد و شاه هم جای دیگری میخوابد و فردا چلچراغ در همان جا به زمین میافتد:«یکی از همان شبهای اول ورود من به حرم خانه، شب اول، یا دوم یادم نیست که شاه امر می فرمایند که بستر استراحت را از زیر چهلچراع بردارند و یک طرف دیگر بیاندازند. فردای آن روز بند چهلچراغ پاره می شود و پایین می افتد و خرد می شود. شاه آنرا به فال نیک گرفته و ناشی از ورود من می داند و روزبروز محبت شاه نسبت به من بیشتر می شود، تا به حدی که خودم از نوشتن آن عاجزم. به سن دو سالگی، دیگر شاه برای من بی اختیار بود و هر وقت هم سفر تشریف می بردند من در رکابشان بودم. له له ها ، دده ها، عملجات، حکیم مخصوص، خواجه های مخصوص و نوکر داشتم، ولی تحت محافظت امين اقدس بودم.»
شاه در سفرها غلامعلی را به همراه خود میبرد و در تخت روانی او را جای میداد. این نزدیکی به شاه باعث شده بود که بسیاری از نزدیکان شاه به او حسادت کنند. البته خود عزیزالسلطان در خاطراتش این را کتمان نمیکند که بچهلوسی بوده که خیلی هم به تمیزی اهمیت نمیداده و از حمام کردن بدش میآمده است. این را در خاطراتش هم نوشته است:«بچه چرک و کثیفی بودم و در زمستانها اكثر ناخوش می شدم. با این کثافت فوق العاده، شاه مرا می بوسید و میبویید سر و صورتم را هم نمیشستم غذا خوردن در آن زمان با کارد و چنگال معمول نبود و با دست غذا می خوردند من هم بچه بودم، و با دست غذا میخوردم. سرم دائما چرب و کثیف بود و معلوم است که با این کثافت شپش هم تولید می شود. صورت نشسته، موهای شانه نکرده و سر پر شپش و بی نهایت کثیف بودم. با تمام این احوال شاه مرا در بغل میگرفت و مرا می بوسید و ابدا به رویم نمی آورد که کثیف هستم. …»
او در بخشی از خاطراتش درباره بیادبیاش هم نوشته:« به مقتضای کودکی بسیار بیادب بودم. ابدا ملاحظه و مراعات شاه را نمیکردم، هرچه بیشتر بیابی میکردم به نظر میرسید که بیشتر مطبوع خاطر شاه است. در مدتی که پیش شاه بودم گاه دراز میکشیدم، زمانی میدویدیم، بعضی اوقات بغل شاه میپریدم و قوطی انفیه، ساعت، جواهرات شاه را زیر و رو میکردم شاه کوچکترین حرفی نمیزد. در حالی که حالا میفهمم که همان خانمهایی که بغل دست من نشسته بودند با تمام نزدیکی به شاه، جرات نداشتن به اسباب خصوصی دست بزنند، در حالی که من همه را زیر رو میکردند و زنها دق میکردند.»
هیچ کسی حق تشر زدن به ملیجک را نداشت. گاهی فقط امیناقدس او را دعوا میکرد و او با بیادبی جواب عمهاش را میداد. این رفتار باعث شده بود که خیلی از نزدیکان و همسران شاه با او دچار مشکل باشند و از او بدگویی کنند. یکی از کسانی که به حد مرگ از عزیزالسلطان تنفر داشت اعتمادالسلطنه بود. او از ملیجک به عنوان بچه چرک و کثافت یاد میکرد و بارها در خاطراتش میگوید شاه با داشتن این همه فرزند زیبا چرا به این بچه بیادب و کثیف و بدبو دل بسته است. او در یکی از خاطراتش از دعوایی که میان شاه و انیسالدوله سوگلیاش نوشته که بدون توجه به حضور آنها اتفاق افتاده است:« دیشب میان انیس الدوله و شاه، باز در سرشام انیس الدوله به شاه متغیر شده بود که پسر ملیجک مثل گه چه است که هر شب در سر شام حاضر می کنی؟ شاه برآشفته بود و همان شبانه بچه را از آندرون بیرون کردند…»
البته اعتمادالسلطنه در بخشی از خاطراتش از کشتن کسی به دست ملیجک هم نوشته است:«« تفصیلی امروز شنیده ام که مینگارم، عزیزالسلطان باز با گلوله تفنگ آدمی را کشته است و این پنجمین مقتول است که شکار شصت مبارك این جوان مقتول می شود و عجب این است که این پنج نفر مقتول را بيك وضع و طرز شهرت مید هند همه فحش شنیده بودند و تغیر دیده بودند از عزیزالسلطان و خودشان را کشته اند.»
دکتر فوریه فرانسوی در کتاب سه سال در در بار ایران می نویسد: « وجود این بچه کثیف خود رأی در دربار گذشته از اینکه چیزی بر شأن شاه نمی افزود،باعث سر شکستی او نیز شده و همه مردم این کارها را تقبیح می کنند، به نظر من محبتی که شاه به این بچه حیوان چشم دریده دارد بکلی غیر طبیعی است.»
به نوشته مهدی بامداد میرزا رضای کرمانی در استنطاقاتش گویا گفته بود:«« همه ساله برای عزیزالسلطان که نه برای دولت فائده دارد نه برای ملت ونه خدمتی انجام میدهد نیم میلیون تومان که با این خونخواری و بی رحمی وظلم از مردم مفلوك در آورده خرج او می کنند اینها را همه مردم این شهر می دانند ولی جرأت نمی کنند فریاد بر آورند».
شاه اما با همه این حرفها توجه زیادی به او میکرد و برایش حتی گروهی را راه انداخته بود و دسته مخصوص راه انداخته بود. بیماری ملیجک شاه را تا حدی مضطرب میکرد که برای خیلیها قابل درک نبود. خود عزیزالسلطان نوشته:«وقتی که من مریض می شدم بایستی دو سه نفر حکیم باشی در اندرون بخوابند یعنی یکی همان فخرالاطباء حکیم من. دیگری هم کشیک و دکتر طولوزان. خوب به خاطرم می آید که یک شب خواب بودم، البته خودم را به خواب زدم. شاه از در وارد شد، پزشکان بالای سرم نشسته بودند، اول چند ماچ از صورتم کرد، بعد احوال مرا از اطباء پرسید و سفارشهای لازم را به آنها به عمل آورد و به خوابگاه مراجعت کرد. حقیقت آن است که خودم هم از آن همه محبت تعجب می کنم و همین ها سبب شد که عداوت و دشمنی بالا بگیرد اول از حرمخانه شروع شد، همه نسبت به من و به امین اقدس دشمنی ها کردند.»
حتی اعتمادالسلطنه نوشته یک بار در حضور همه ملیجک دستشوییاش گرفت و در شاه گلدان طلاییاش را به او داد و خودش ایستاد تا او قضای حاجت کند. ناصرالدینشاه در سفر سومش به فرنگ ملیجک را با خود برد. البته داستانهای زیادی هم از این ماجرا وجود دارد که برای خواندنش باید به منابع مراجعه کنید. در این سفر ملکه ویکتوریا به ملیجک نشان و حمایلی را داد.
البته با وجود این رابطه نزدیک نه کسانی که با شاه نزدیک بودند و نه کسانی که از او منتفر بودند این رابطه را به هیچ عنوان شاهد بازی نمیدانند. ناصرالدینشاه این پسر را بسیار دوست داشت و برای این او را نزدیک خودش نگه میداشت که گمان میکرد او برایش یمن دارد. البته نظر عباسامانت در کتاب قبله عالم درباره ملیجک نیز قابل توجه است. به نظر آقای امانت:« ملیجک در واقع شاخه وحشی پیوند یافته نهال شخصیت شاه بود که پرویده اختلالات روان شکنجهشدهاش بود.» ناصرالدینشاه کودکی سختی داشت اختلاف میان محمدشاه و مهدعلیا و وضعیت لرزان ولیعهدی از ناصرالدینمیرزا پسر بچهای ضعیف و ترسو ساخته بود که اگر حضور امیرکبیر و مهدعلیا مادرش نبود نمیتوانست سالهای اول دوام بیاورد. او کودکی نداشته خود را در این کودک میدید و گویا سعی میکرد با رسیدگی به او آن سالها را جبران کند. ناصرالدینشاه از میان دخترانشان دو تا از محبوبترین دخترانش یعنی تاجالسلطنه و اخترالدوله را برای ملیجک انتخاب کرد. تاجالسلطنه در برابر این انتخاب سرکشی کرد ولی اخترالدوله از نظر پدر تاجدار سرپیچی نکرد. شاه بخشی از باغ بزرگ سپهسالار را که میراث مرحوم میرزا حسینخان و همسرش بود را پشت قباله ملیجک کرد و به گفته منابع یکی از بزرگترین جهازبرونها را برای این عروسی گرفت. عروسی که با ترور شاه بابا به طلاق منجر شد.
زندگی عزیزالسلطان بعد از کشته شدن ناصرالدینشاه با افت و خیزهای زیادی رو به رو شد. با این که اخترالدوله طلاق گرفت اما مظفرالدینشاه با او رفتار بدی نداشت، اما خیلی هم محبوب نبود و یک سمت خیلی معمولی یعنی به منصب کشیک چی باشی داشت. او بعد از اخترالدوله گویا با یکی از دختران کامرانمیرزا نایبالسطنه پسر چهارم و محبوب ناصرالدینشاه به اسم غنچه که به معززالملوک ملقب بود، ازدواج کرد. درست همان روزهایی که جنبش مشروطه آغاز شد و وقایع به توپ بستن مجلس در جریان بود صاحب یک دختر شد. در دوران محمدعلی شاه عزیزالسلطان با این که سمتی داشت و باجناق او نیز بود با اقبالی مواجه نبود. اما به خاطر نزدیکی با کامران میرزا به دربار رفت و آمد میکرد. در دوران احمدشاه نیز کم کم رفت و آمدش کم و کمتر شد. در نهایت شاهد سقوط سلطنت قاجار و به روی کار آمدن پهلوی بود. خانه دو طبقهای که به عمارت عزیزیه معروف بود و شاهد زنده به توپ بستن مجلس را واگذار کرد. سرنوشت این خانه بعد از ملیجک عبارت است:«جزئی از ساختمانهای مجلس، دفتر کار اولین رئیس مجلس سنا، سید حسن تقی زاده و کتابخانه مجلس سنا، محل سکونت و کار سپهبد زاهدی، محل کار رئیس دفتر مجلس، عباس جمیدی، محل استقرار کمیسیون بودجه مجلس، دفتر کار هیات رئیسه و کارپردازی مجلس، محل استقرار کمیسیون اصل ۹۰ ، دفتر مدیر خدمات مجلس، کارگزینی مجلس. این ساختمان بعد از انقلاب نیز مدتی محل استقرار کمیسیون عرایض بود و بعد در اختیار مسولان کمیته امداد (شفیعی، نیر و عسگراولادی)، محل نگهداری اموال مصادرهای، نمازخانه و بعد از آن واگذاری به کارکنان برق مجلس و بخش از حراست و محل نگهداری اشیا موزه بود.
این خانه هنوز در میان کتابخانه مجلس و عمارت قدیم کتابخانه و عمارت مجلس شورای ملی یا خانه سپهسالار قرار دارد. قرار بود این خانه تبدیل به موزه مجلس شود اما این اتفاق نیافتاد و موزه مجلس به جای درست خود منتقل شد. قرار بود این خانه برای بازدید عموم باز شود اما هنوز اتفاق نیافتاده است.
عزیزالسلطان تا سال ۱۳۱۹ زنده بود. اما زندگی سختی را داشت. نه از آن مرحمتهای شاه بابا به او چیزی رسیده بود و نه از ثروت کامران میرزا چیزی به او رسید. او سالهای پایانی عمر در چهارراه سیدعلی در خیابان سعدی زندگی میکرد. در یکی از شبهای سرد زمستان ۱۳۱۹ خورشیدی موقعی که شب هنگام به خانه بازمیگشت در بین راه ناگهان پایش درون تلی از کاهگل که وسط کوچه ساخته و رها کرده بودند فرورفت و به علت ضعف و سکته قلبی در همانجا درگذشت. پسر محبوب ناصرالدینشاه را در آرامگاه خانوادگی مستوفیالممالک در ونک در وسط جایی که حالا دانشگاه الزهرا قرار دارد به خاک سپردند. بهرام افراسیابی نوشته:« پس از مرگ عزیزالسلطان سفیر انگلیس بلافاصله در منزل وی حاضر شد تا پس از تسلیت به خانواده اش حمایل و نشانی را که ملکه ویکتوریا، ملکه انلگیس در سفر سوم ناصرالدین شاه به وی اعطاء کرده بود باز پس گیرد.»
از او تنها چیزی که باقی مانده است، تصویر کودکی با چشمان شیطان با چهرهای خاص در کنار ناصرالدینشاه و مجموعه چهارجلدی خاطراتش باقی مانده که از نظر شخصی یکی از بهترین خاطرات در فاصله سالهای ۱۲۷۰ تا ۱۳۰۰ شمسی است. این مجموعه را آقای محسن روستایی که نسبتی هم با ملیجک دارد منتشر کرده است.
منابع
روزنامه خاطرات عزیزالسلطان
خاطرات اعتمادالسلطنه
خاطرات امینالدوله
یادداشتهایی از زندگی خصوصی ناصرالدینشاه قاجار
قبله عالم