۱۵ بهمن ۱۳۲۷ محمدرضا شاه پهلوی قصد دیدار از دانشگاه تهران را داشت. مقصدش دانشکده حقوق بود. اما این دیدار هیچ وقت اتفاق نیافتاد چرا که ساعت ۳ آن روز زمانی که شاه قصد ورود به دانشگاه را داشت توسط ناصرفخرآرایی ترور شد.
تروری که گویا به خاطر هول شدن فخرآرایی با وجود نزدیک شدن او به شاه ناموفق بود. فخرآرایی که با کارت خبرنگاری وارد محوطه شده بود به بهانه عکس گرفتن از شاه جلو آمده بود و تفنگش را در اورده و به سمت شاه گرفته بود. او شش گلوله در رولورش داشت. پنج گلوله از شش گلوله شلیک شد یک گلوله به صورت شاه خورد و تیر دیگری به شانهاش. سه تیر به کلاه نظامی شاه اصابت کرد اما آسیبی به او نرساند. تیر ششم هم هیچ وقت شلیک نشد و فخرآرایی در لحظه پایان تیرهایش به ضرب گلوله زخمی شد.
گویا سرتیپ صفاری رییس شهربانی با هفت تیر خود به پای فخرآرایی تیری زد و فخرآرایی به زمین افتاد. فخرآرایی رولورش را به زمین پرتاب کرد. در همین هنگام از میان افسران گارد تیر دیگری به فخرآرایی شلیک شد . شهربانی دانشجوی اهل چک را که خودش را به فخرآرایی رساند تا ببیند زنده است یا خبر را دستگیر کرد. فخرآرایی به بیمارستان شهربانی برده شد. بر روی تخت بیمارستان مشخص شد فخرآرایی با یک لنگه جوراب نایلونی زنانه کاردی را به پای خود بسته بود تا در زمان مناسب کارد را نیز به کار ببرد. در بیمارستان ناصر فخرایی مرد. از فخرآرایی دو کارت خبرنگاری به دست آمد، یکی از سوی « روزنامه فریاد ملت » در سال ۱۳۲۴ خورشیدی و دیگری از سوی روزنامه پرچم اسلام که درست در بامداد ۱۵ بهمن ماه روز سوءقصد صادر شده بود. روز پسین ۱۶ بهمن ماه دکتر فقیهی شیرازی مدیر روزنامه پرچم اسلام که کارت خبرنگاری ناصر فخرآرایی را در بامداد ۱۵ بهمن صادر کرده بود دستگیر شد.
براساس نوشته برخی از اسناد در لحظه سوقصد نزدیک به شاه بود و محافظان شاه پنهان شده بودند. البته این که چقدر این سند معتبر است را نمیدانم. شاه در حالی که با دستمالی صورتش را گرفته بود تا خون را کنترل کند ایستاد و در همان لحظه عکسی از او گرفتند که در روزنامهها منتشر شد. او درباره این ترور در کتاب ماموریت برای وطنم نوشته است:«یکی از وقایع عجیب و تلخ دوران سلطنتم در بهمن سال ۱۳۲۷ هنگامی که در جشن سالیانه دانشگاه شرکت میکردم، روی داد. در آن روز لباس نظامی بر تن داشتم، و هنگامی که از اتومبیل پیاده شدم، و در شرف ورود به دانشکده حقوق و محل انعقاد جشن بودم، ناگهان صدای شلیک گلوله رسید و تیرهایی به جانب من شلیک شد. با این که به ظاهر عجیب جلوه میکند سه گلوله به کلاه نظامی من اصابت کرد و آسیبی به سر من وارد نیامد ولی گلوله چهارم از سمت راست گونه، وارد و از لب بالایی و زیر بینی من خارج گردید. شخصی که به من سوءقصد کرده و به عنوان عکاس به آن محل راه یافته بود، دو متر بیشتر با من فاصله نداشت و لوله تپانچه خود را به سینه من قراول رفته بود. من و او هر دو، روبروی هم قرار گرفته بودیم و کسی نزدیک ما نبود که بین ما حائل باشد و از این رو میدانستم که هیچ مانعی برای این که تیرش به هدف برسد، در پیش نداشت. عکسالعملی که در آن لحظه فراموش نشدنی از خود نشان دادم هنور در خاطرم هست. فکر کردم که خود را بر روی او بیاندازم ولی فورا متوجه شدم که اگر به طرف او جستن کنم نشانهگیری او را آسان خواهم کرد و اگر فرار کنم از پشت سر هدف قرار خواهم گرفت. ناچار فورا شروع به یک سلسله حرکات مارپیچی کردم تا مطابق یک تاکتیک نظامی طرف را در هدفگیری گمراه کنم. ضارب مجددا گلوله دیگری شلیک نمود که شانه مرا زخمی کرد. آخرین گلوله در لوله تپانچه او گیر کرد و خارج نشد، و من احساس کردم که دیگر خطری متوجه من نیست و زندهام. ضارب با غضب بسیار اسلحه را بر زمین زد و خواست فرار کند ولی از طرف افسران و اطرافیان من محاصره شد و متاسفانه به قتل رسید و محرکین اصلی او درست معلوم نشدند. بعداً معلوم شد که وی با بعضی از متعصبین دینی رابطه داشته، و در عین حال نشانههایی از تماس او با حزب منحله توده به دست آمد. نکته جالب توجه آن که معشوقه او دختر باغبان سفارت انگلستان در تهران بود. ... خون از زخمهای من مانند فواره میجست ولی به خاطر دارم که در حالت میل داشتم به انجام مراسم آن روز بپردازم ولی ملتزمین من مانع شدند و مرا به بیمارستان بردند و در آنجا به بستن زخمهایم پرداختند. …»
بعدها اعلام شد که به استناد مطالبی که در دفترچه همراه ناصر فخرآرایی بدست آمد او از اعضای حزب توده بوده است و علت این ترور پیروزی شاه در ماجرای آذربایجان و سقوط دولت پیشهوری بوده است. این بهانهای برای سرکوب حزب توده بود. حزب توده غیر قانونی اعلام شد و بسیاری از چهرههای شاخص این حزب از جمله عبدالحسین نوشین را دستگیر کردند.
شاه را به همراه سرهنگ دفتری رییس دژبانی کشور سوار خودرویی کردند تا به بیمارستان ارتش ببرند. راننده خودرو به یکی از خیابانهای بن بست دانشگاه تهران پیچید و ناچار شد دور بزند و دوباره به سوی دانشکده حقوق بازگردد که دکتر منوچهر اقبال وزیر بهداری، خودرو را بازایستاند و سوار شد و کنار او نشست. در بیمارستان ارتش گویا پزشکی حضور نداشت و دکتر اقبال شخصا شاه را جراحی داد و اجازه نداد کسی او را معاینه کند. البته او گویا همه گلولهها را خارج نکرد و یکی از گلولهها بعد از چند سال در آمریکا خارج شد.
شاه از بیمارستان پیامی به مردم داد و آنها را از سالم بودن خودش آگاه کرد. نکته جالب این جاست که شاه بعد از این سوقصد تا یک سال سیبل گذاشته بود. همزمان با او برادرانش هم سیبل گذاشتند. او زمان ازدواجش با ثریا در سال ۱۳۲۸ سیبلهایش را زد.