تصور من از بهشت جایی است مثل یک کتابخانه / خورخه لوئیس بورخس
شوخی میکنی جناب بورخس؟... اونجایی که شما زیستی شاید کتابخونهش شبیه بهشت باشه، ولی اینجایی که ماییم کتابخونهش شبیه جهنمه بیشتر... خب در بهترین حالت شبیه برزخ!...
علاقهی منم به کتابخوندن احتمالا مثل خیلیا توی کودکی و بواسطه کتابخوندن پدرم و کتابخونهی اون شکل گرفت... دبستان که شروع شد و خوندن رو یاد گرفتم این علاقه بیشتر شد... کنار دبستان ما تنها کتابخونهی عمومی شهر بود، منم به خیال حضرت بورخس فکر میکردم اینجا بهشتیه که باید واردش بشمها... به محض اینکه فهمیدم وارد شدن به بهشت انقدرم سخت نیست فقط باید عضوش بشی، رفتم توی کتابخونه که عضو بهشت بشم... با تحیر وارد شدم و مسئول و پیدا کردم و گفتم میخوام عضو بشم... نگاهی به قد کوته ما انداخت و گفت نمیشه، شما سنت نمیرسه و باید حداقل کلاس چندم (یادم نیست!) باشی که بتونی عضو بشی... منم دست از پا درازتر، مثل آدمی که به زمین تبعید شده باشه از در بهشت برگشتم... دفعه دوم که برای عضویت اقدام کردم (به اون کلاس چندمه رسیده بودم دیگه) موفق شدم با فرم پرکردن و صبر کردن برای اومدن کارت عضو بهشت بشم... آمّا... کارت رو که دادن دستم گفتن عزیزم شما فقط میتونی از رو دیوار توی بهشت رو نگاه کنی، اون قفسه دم در فقط واسه بچههاس شما همونجا سیر کن تا عقلرس بشی... منم هرازچندی میرفتم روی دیوار و یه نگاهی به قفسههای بزرگ و پر از کتاب مینداختم و یه کتاب از همون دم در برمیداشتم و میرفتم زمین...
روزگاران گشت و گشت و ما عقلرس شدیم و تونستیم پا با خلدبرین بذاریم... خوب بود.. میرفتم با ذوق بین این قفسهها چرخ میزدم، یه کتابی برمیداشتم و دستافشان میاوردم خونه مینشستم پاش... کتاب انتخاب کردن که بلد نبودم، از روی اسمش، عکس جلدش یه چیزی که چشممو میگرفت برمیداشتم... اما تا اینجای بازی هنوزم قفل همهی بهشت باز نشده بود... نمیذاشتن بشینی همونجا کتاب بخونی!... یاللعجب... اینجا مگه کتابخونه نیست؟ مگه جای کتاب خوندن نیست؟... نه بچه جان اینجا که واسه مطالعهی کتابای مرجعه... اونجا هم واسه درس خوندنه!... ناسلامتی ما نیز آدمی بودیم، اون بابامون بود که به دوگندم بفروخت، ما کلی جون کندیم تا برسیم اینجا، حتی نمیذارید یه موز برداریم؟!...
خلاصه گاهگاهی به بهونهای میرفتم یه کتاب مرجع برمیداشتم مینشستم اونجا و ساعتی، نیمساعتی خوش بودم... ولی آقا، من دوس دارم ازون کتابا بخونم... نخیر نمیشد...
بازهم روزگار گردید و ما قد کشیدیم و بزرگ بنظر میومدیم.... پامون به سالن مطالعه باز شد... هوی بچه کجا؟ اول امضا کن داری میری اون تو! چرا خب؟!... هفتخان کتابخانه!... یه کار بیهوده... از تمام کسانی که از سالن مطالعه استفاده میکردن امضا میگرفتن، باید ساعت ورود و خروج رو برای استفادهه از سالن ثبت میکردیم... خب میرفتیم توی سالن بالاخره... اما اینجا همه یه مشت بچه پشت کنکوری بودن که از صبح که کتابخونه باز میشد تا ساعتی که میبست میومدن مینشستن و درس میخوندن و درس میخوندن... اصلا اوضاعی بود، تقریبا هیچوقت جا برای نشستن افراد متفرقه نبود، بچه پشت کنکوریا صبح، از قبل از باز شدن در سالن جلوی در بودن و تا درباز میشد همهی صندلیهارو اشغال میکردن... البته کار سختتر از این بود که شما بخوای بری درس بخونی و بری توی سالن بشینی... اینجا هم باندبازی بود، تقریبا همه جای ثابت داشتن، هیشکی جای کس دیگهای نمینشست... اگر هم مینشست داستان بود... آقا این جا جای منه پاشو!... اوا ببخشید ندیدم سندش بنام شماست!... اصلا جوری بود که وسایلشون رو نمیبردن خونه، همینجور رو میز ول میکردن میرفتن و فرداش میومدن مینشستن سرجاشون... خب اونا که هرروز میرفتن سالن که میشناختن همو و مشکلی واسه هم نداشتن، بدبخت اون ذلیل مردهای بود که میخواست یه روز که تو خونه نمیتونست بره کتابخونه درس بخونه... چی؟ کسی بشینه کتاب غیردرسی بخونه؟!... معاذالله... کتابخونه مگه جای اینکاراس؟... کدوم علاف بیکاری میزه کتابخونه کتاب غیردرسی بخونه؟!.... سهوا هم اگه کسی پیدا میشد که واسه این کار یکی از صندلیارو اشغال کنه (خودم دو-سه بار) با اعتراض مشتاقان درس روبرو میشد که داداش اگه کار نداری (کوری بیشعور دارم کتاب میخونم!) زودتر پاشو من بیشینم ایجا درس بخونم... تقریبا کتاب خوندن (غیر درسی دیگه!) توی کتابخونه مثل اینه که تو سریالای ایرانی یه خانم بره دستشویی (چرا نمیرن؟!)...
چرخید تا اینکه خودم پشت کنکوری شدم و با چندتا از رفقا شدیم ازون ازصبحتاشبتوکتابخونهدرسبخونا!... اونجا بود که با این پروسههایی که بالاتر گفتم آشنا شدم... در واقع وقتی خودم شدم یکی ازونا دوزاریم افتاد که چه مافیا بازاریه این سالن مطالعه... اما من که پام بالاخره به این سالن بهشتی (واقعا؟!) باز شده بود، دنبالهی کار خویش گرفتم و لابلای کتابای درسیم همیشه مجله و داستان میخوندم... هنوزم خاطرهی رفقا ازون دوران اینه که فلانی موقع کنکور و درس خوندن هم کتاب داستان میذاشت لای کتاب درسیاش میخوند...
رفتیم دانشگاه و کتابخونهی اونجارو هم بدین سان پست یافتم... و بعد از اون دوره هم، هم عطا و هم لقای کتابخونه رو بخشیدیم و شدیم کتاب خر!
...
با این همه اوضاع کتابهای کتابخونهها هم خوب نیست... کتابهای دستچین شده بر اساس سلیقهی سازمانی و مدیر کتابخونه... کتابهای کهنه و قدیمی و زوار در رفته... کتابهای کثیف که هرکس که دستش رسیده یه نامهای، گل کاریای، حدیثی گوشه و کنار صفحههاش نوشته (بله بین کتابخونها هم بیشعور پیدا میشه!)... تقریبا کتاب جدید بدردخور بهسختی توی کتابخونهها پیدا میشه... کارکنانش خیلی کم کتابهارو میشناسن و نمیشه ازشون راهنمایی خواست... محیطی برای مطالعه آزاد ندارن (محیط مطالعه دارن اما در تسخیر باندای درسخونه!)...
اینا که گفتم تجربیات خودم بود از کتابخونه شهرمون... تا سالها فقط همین یک کتابخونه بود، و انصافا محیط بدی نداشت، نسبتا بزرگ بود و تا حدودی نیازهارو جواب میداد... ولی همهی این مشکلات از همون کودکی من تا همین دوماه پیش که رفتم همینجور ادامه داشته... توی چند سال اخیر یکی دوتا کتابخونه دیگه هم توی منطقه شروع به فعالیت کردن، ولی وضعشون تقریبا همونه... کلا اینکه گویا کتابخونه توی ایران فقط برای اینه که شما بری کتاب ازش قرض کنی و بیای بشینی توی خونهت بخونیش و تعریف دیگهای نمیشه ازش کرد...
بله حضرت بورخس، کتابخونههای ما یه همچین چیزایی هستن... محیطای خشک و اداری با ساختمونای رنگ و رو رفته که نه شکوه و عظمت معماری کتابخونه های غربی رو دارن و نه اون غنی بودنشون از نظر فرهنگی رو... اینجا "El Ateneo" نداریم بورخس جان، اینجا فوقش کتابخونه علامه فلانی داریم با نمای آجر سهسانتی و قفسه@های چوبی پوسیده و سقف نم داده... شما هم اگه اینجا بودی نه به اون پایه که الان میشناسیمت میرسیدی و نه این جمله قصار رو برای ما به یادگار میذاشتی... شاید با اغماض میگفتی که "تصور من از برزخ جاییه شبیه کتابخونه"...
...
پیشتر هم دربارهی کتاب نوشتم - کتابخواری یک