نیما با ناراحتی قلبی متولد شد؛ تا دهه سی زندگی، این بیماری با او همراه بود و سپس به صورت فوری کاندید پیوند قلب شد.
او می گوید:
وقتی سه ساله بودم؛ عمل جراحی قلب باز داشتم. سرخرگهای اصلی قلب من پشت و رو بودند. اولین خاطرهای که از متفاوت بودن بدنم با دیگران به یاد دارم، مربوط به شش سالگی است. وقتی در ایام تعطیلات به استخر رفته بودم. به خاطر میآورم که بچههای دیگر به زخم روی سینهام اشاره میکردند و میگفتند: «اوه، این دیگه چیه؟» به آنها جواب میدادم که یک مار قورت دادهام. به نظر میرسید با گفتن این جمله، واکنشهای خوبی دریافت میکردم؛ به همین دلیل این جمله را زیاد تکرار میکردم.
با گذشت زمان دیگر نمیتوانستم ادای پهلوان پنبهها را درآورم! تنها چیزی که میخواستم این بود که این موضوع را از همه پنهان کنم.
سازگاری با مشکلات بدنم در دوران نوجوانی
در دبستان نمیتوانستم ورزش کنم. همه دوستانم لباس فوتبال میپوشیدند و با هم خوش میگذراندند ولی من مجبور بودم در اتاق بمانم و کتاب بخوانم. از آن روز به بعد همیشه این بیماری قلبی را نفرین میکردم چون نمیتوانستم مثل دوستانم خوش بگذرانم. در سیزده سالگی دچار حمله قلبی شدم و به این نتیجه رسیدم که هرگز نمیتوانم آن زندگی معمولی که به دنبال آن هستم را داشته باشم.
وقتی مدرسه را ترک کردم؛ بی هدف شده بودم. فکر میکردم: «باید قبل از مرگ کارهای زیادی انجام دهم». پس از آن به مدت طولانی دچار افسردگی شدم و به این موضوع فکر میکردم که «هیچ هدفی از زنده ماندن ندارم». فکر میکنم مسائل جسمی من باعث شده بود افسرده شوم. همیشه خجالت میکشیدم و صحبت کردن با جنس مخالف برایم خیلی سخت بود چون درنهایت باید به آنها میگفتم که قلبم بیمار است و زخم بسیار بزرگی هم روی سینه دارم. از این موضوع بیزار بودم.
آموزش دوست داشتن بدنمان که هر کاری از دستش بربیاید برایمان انجام میدهد!
در دهه سی سالگی زندگی مشخص شد که به نارسایی قلبی دچار هستم و به یک گروه حمایتی پیوستم. وقتی در آن گروه با افرادی صحبت کردم که تجربههایی مشابه تجربههای من داشتند؛ دیدگاهی که به بدنم داشتم تغییر کرد.
به طور شگفتآوری درست زمانی که بدنم در بدترین شرایط ممکن قرار داشت؛ احساس میکردم به آن افتخار میکنم. مکالمهام با فردی را به یاد میآورم که به من گفت: «بهتره به این فکر نکنی که بدنت قادر به انجام دادن چه کارهایی نیست و اینو درنظر بگیری که بدنت چه کارهایی میتونه برات انجام بده».
در همان لحظهای که این جمله را شنیدم؛ از این حرف متاثر شدم. تصمیم گرفتم به جای پنهان شدن؛ به زندگی و انجام کارهایم ادامه دهم. با وجود این که نامم در لیست پیوند اعضا ثبت شده بود اما سعی میکردم به آرامی پیادهروی کنم. خوشبختانه یک سال بعد عمل پیوند قلب انجام دادم.
بلافاصله پس از عمل پیوند قلب، صدای ضربان قلب بلند خود را میشنیدم که کاملا منظم بود. شیفته این موقعیت شده بودم و مدام به صدای قلبم گوش میدادم.
هنوز هم به اندازه روز اولی که عمل پیوند داشتم، شکرگزار و قدردان این لحظات هستم. اصولا فکر میکنیم که بدنمان باید با همه چیز سازگار شود و قدر سلامت و کارهایی که برایمان انجام میدهد را نمیدانیم.
یکی از مواردی که خیلی برایم محسوس بود؛ این بود که دیگر انرژی کافی برای انجام کارهای روزانهام را داشتم. به خاطر میآورم که هنگام راه رفتن در خیابان نه تنها کسی در راه رفتن از من سبقت نمیگرفت بلکه این من بودم که از همه سبقت میگرفتم. خیلی خوش میگذشت وقتی فردی را در فاصلهای دور انتخاب میکردم و با خود میگفتم: «میخواهم از اون سبقت بگیرم»، این کار انجام می شد.
از فردی که به من قلب اهدا کرده بسیار ممنونم و با خانوادهاش هم صحبت کردهام حالا دیگر انگار این قلب مال من است و باید از آن محافظت کنم.
بهترین راهی که میتوانم از طریق آن مراتب قدردانی خود را نشان دهم این است که مطمئن شوم از این هدیه به خوبی استفاده می کنم و تا زمانی که قادر باشم، این کار را انجام خواهم داد.