چند روز پیش در میان مرتب کردن کتابخانه مان بودم که دیدم من یک دوجین کلاسور و دفتر یادداشت دارم که برچسبی دارند به نام «بهره برداری شد». دوباره یادم افتاد چشم و ذهن غریبههایی که هیچ نسبتی با من نداشتهاند به تک تک کلمات این یادداشتها، داستانها و خاطرهها خورده است. چندین سال است که (بعد از شروع این اتفاقات) مدام به خودم می گویم که همه ی ما نظاره می شویم و هر گونه زیستی تبعات خاص خودش را دارد. این هم زیستنی است که انتخاب کرده ام و پیامدهای ناگزیری دارد.
اما از طرفی دیگر با خودم می گویم تمام نوشته ها و خاطرههای کودکیت «بهره برداری» شده است. نوشته هایی که خودت هم دیگر نمی خواستی سراغشان بروی؛ احساساتی که مربوط به گذشتهاند و هیچ وقت فرصتی نبوده است که با کسی به اشتراک بگذاریشان. بعضی از اشتراکگذاریها اما اجباری اند. هر چیزی که به عینیت در میاد، می تواند روزی به دست کسانی بیفتد که نباید. برای همین ذهن آدمیزاد میشود امن ترین جایی که باید باشد. دلش نمیخواهد افکارش را بگوید یا بنویسد، چون وقتی به زبان هر کلمه ای را جاری میکند و یا مکتوبش می کند، دیگر صاحبش نیست.تنها مالکیتی که در این جهان اشتراکی می شود.
«اشتراک گذاری اجباری» نمی دانم برای چند نفر از شما پیش آمده است. مخصوصا اگر درون گرا باشید و حرف زدن از منویات درونیتان برای دوستانتان هم سخت باشد چه برسد به «دیگری». دیگری هم البته سلسه مراتبی دارد. بعضی از دیگری ها، با شما فرسنگ ها فاصله دارند، ذهنشان، فکرشان و عملکردشان تنها یک سمت و سو دارد و آن هم این است که شما را از آنچه که هستید و یا آنچه که فکر می کنید باید باشد، دور کنند، برای همین از ابزارهایی استفاده می کنند که خیلی شناساییشان سخت هم نیست؛ ترس و وحشت.
زمانی که دیگری بخواهد بترسی، عملکرد ذهنیت را از دست می دهی.خود، تبدیل می شود به ضد خود. فرمان پذیری و اطاعت و استحاله تبدیل می شوند به مفاهیمی که به سراغت می خواهند بیایند. برای همین است که دیگری بزرگ میخواهد سلطه ی خودش را از طریق احاطه ی کامل بر تو به دست بیاورد. تمام نقاط ضعف و قوتت راشناسایی کند و بعد به سراغت بیاید. انسان ها می توانند گاهی هر کدامشان تبدیل به «دیگری» برای هر انسان دیگری بشوند و این قدرت و مقاومت، توامان بازتولید می شود.
«دیگری» زمانی که نتواند از کلیشه های معمول ابزار قدرتش استفاده کند و یا ببیند که دیگر دستش رو شده است، آن وقت دیگر توان اعمال قدرتی ندارد. اینجاست که قدرت خودش را پس می زند. یک جور کشمکش پیدا می شود بین هر آنچه که تصور می کردند باید رخ بدهد و آنچه که رخ نمی دهد، اینجاست که بازی تغییر می کند. دیگر نمیشود ساز و کارهایی بر ملا شده را اجرا کرد.
من هم صاحب این نوشتهها نبودم. حتی نمی دانم از این تمرینهای داستان نویسی من یا خاطرات دوران نوجوانی، چه چیزی گیر این نظاره کنندگان دائمی زندگی انسان هایی شبیه من افتاده است. لابد آنجایی که شخصیت اول داستانم فکر میکند مرده و تازه چشمانش را باز می کند و از اینکه هنوز زنده است ناراحت است، خوششان آمده. یا زمانی که در دفتر خاطراتم نوشته ام « سرکلاس فیزیک، دیروز بچه ها همه شروع کردند ته خودکارشون را با هم به صدا در آوردن، معلم فیزیکمون هم قهر کرد و رفت و خانم محمدی هم اعلام کرد که نمره انضباط همه رو صفر می دم، به هر حال خیلی تفریح کردیم».
یک جایی دیگر هم در خاطرات ۱۶ سالگی ام، نوشته ام که هیچ کس به جز خودم این نوشته ها را نمی خواند و چه قدر جالب است که تنها خواننده ی نوشته های خودت باشی. در آن سن و سال تصور نمی کردم که لازم نیست خواننده ها را دعوت کنی. خوانندگان مطالبت، گاهی به اجبار سراغت می آیند و سوژگی تو، تنها به نوشتن خلاصه می شود. سوژگی ای که بعد از این اتفاق در تو کمرنگ تر می شود.
این کنکاش قدیمی در اینکه اصلا ما چیزی برای پنهان کردن داریم یا نه، تنها متعلق به این اتفاق نیست. خیلی از کسانی هستند. که این حس مشترک را تجربه می کنند؛ اینکه چگونه می توانند تفکراتشان را از دسترس دور نگه دارند، حتی وقتی که خودشان به صورت فیزیکی دستانشان بسته است. هر کسی یک زمانی عریانی ذهن برایش باورپذیر است، مثل من که برایم سخت بود. اما اکنون فرقی نمی کند. کلمات من شاید این بار راحت تر هم نوشته می شوند. شاید باید سد ذهنی برای حرف زدن فقط شکسته شود و من فقط بتوانم مغزم را «بهره برداری» کنم.