بانویی از شانگهای
بانویی از شانگهای
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

سقوط امپراطوری رم

Xzc8: من با گربه‌ام توی خونه گیر افتادیم. زنم فرانسه‌ست. پروازها کنسل شده و احتمالا حالا حالاها نتونه برگرده.

გდე67: با هم در تماسین؟ همین کافیه! کسی امروز میاد بیرون با من؟ قول میدم پروتکل‌های بهداشتی رو رعایت کنم.

Плутон4: من نمی‌تونم بیام. پدرم پیره و می‌دونین که با من زندگی می‌کنه. نمی‌خوام باعث مرگش بشم.

feri#@: ما دورکاریم. مجبورم خونه بمونم تا کارام تموم شه! خصوصا اینکه حالا به همین راحتی‌ها نمی‌تونم کار پیدا کنم. با Плутон4 موافقم که نباید ریسک کرد و جون بقیه رو به خطر انداخت.

გდე67: باوووشه! خونه بمونید و آخرین روزهای عمرتون رو با رعایت همه‌ی خریت‌های انسانی که تا امروز مرتکبش شدید، بگذرونید.


გდე67 left the group........


Плутон4: چرا رفت؟ عجب خریه! انگار حالیش نیست شرایط اضطراریه‌. مسئله مرگ و زندگی و ....

Xzc8: من بهش پیام میدم. شاید ازش بخوام بیاد پیش من با هم گیم بازی کنیم. اون همیشه اینطوریه. دوست داره بگه با بقیه فرق داره. مثل اینکه یه چیزی رو گم کرده باشه و با تظاهر بخواد جای خالی اون چیز گم‌شده رو پر کنه!

Плутон4: خیلی فلسفی شد دیگه. من میرم شام بپزم. بچه‌ها نون میشه خرید که؟ خطر نداره؟

feri#@: چه خطری؟ از تنور میاد بیرون دیگه. حرارت نمی‌ذاره ویروس زنده بمونه. برای اطمینان، یه بار دیگه هم می‌تونی گرمش کنی.



از همون روزای اول کرونا که გდე67 از گروه لفت داد، زندگیم عوض شد. خودش نبود اما انگار شخصیت همیشه هشداردهنده‌اش که پر از سرزندگی و شور بود، مدام من رو مخاطب قرار می‌داد و بهم میگفت: زندگی اینجوری به زحمتش نمی‌ارزه! یکبار بگیر خلاص شی.

راست می‌گفت. با اینکه روزای اول قرنطینه بود داشتم زندگیم رو حروم میکردم. بی اندازه می‌خوردم و کم تحرک بودم. رابطه‌ام با بقیه قطع شده بود.

فقط مامان بابام هر چند وقت یکبار تماس تصویری می‌گرفتن باهام و یک ساعت دور خونه می‌چرخیدن و از دکوراسیون خونه بگیر تا پاگرد همسایه رو نشونم می‌دادن. حالا دیگه نمی‌تونستم تماس رو قطع کنم. دلیل موجهی مثل مرگ و اگه یکبار دیگه همدیگر رو نبینم باعث شده بود در برابر غرور و بی‌حوصلگی اون روزها کوتاه بیام و شاهد این سیرک تصویری باشم و لام تا کام حرف نزنم‌.

شبا بیدار می‌موندم و صبحا فقط تو جلسات شروع روز کاری شرکت می‌کردم. کم کم این رفتارم باعث شد، هم خودم هم تیمم دچار مشکل بشیم. مجبور شدم استعفا بدم.

دوره‌ی فطرت من شروع شده بود.

Dwl: با همه بچه‌ها حرف زدم. کاش برگردی. مگه چقدر سخته صبح بیدار شدن و شب خوابیدن؟!


گوشی رو خاموش کردم. دیگه حوصله‌شون رو نداشتم. برای من سخت بود. انگار سالها بود به این تنهایی نیاز داشتم. گور بابای همشون. چقدر خوب شد سر و کله‌ی کرونا پیداش شد.

گاهی Xzc8 زنگ میزد و باهم حرف میزدیم. اما کوتاه فقط اون قدری که بفهمه هنوز نمردم و عقلم سرجاشه.

feri#@: گوشی رو بگیر بالاتر، آهان درست گرفتیش. اون چیه خریدی؟)))

Xzc8: طوطی) گربه رو واگذار کردم. یکی باید میومد باهام حرف میزد. ببینش آخه. باید با این ازدواج میکردم.


بعد از اون تماس‌های تصویریم بیشتر شد. حالا دیگه همکارای قدیمی هم زنگ میزدن و حالم رو می‌پرسیدن.

صبح تا شب به چشم‌چرونی توی خونه بقیه می‌گذشت اما انگار تمام مدت به خودم زل زده بودم. نمایشگر گوشی یه کادر داشت که رو خودم تنظیم شده بود. همه داشتن با من حرف میزدن اما من به خودم زل زده بودم. لعنتی موهام سفید شده! چقدر زمان زود می‌گذره.

زنگ سوم تئاتر

اون شب حالم‌ خوب بود. انگار بعد از هفته‌ها تو خونه تنهایی و بدون شغل سر کردن، با وضعیت جدیدم کنار اومده بودم. توی یه پیج اینستاگرامی خوندم که مرکز تئاتر گوگول در شهر مسکو قراره همه‌ی نمایش‌هاش رو از طریق لایو بصورت زنده پخش کنه.

نمایش‌هایی که در حالت عادی چند صد دلار پول بلیتشون بود. منم که خاطره تماشای یه نمایش توی اون سالن در جوانیم دست از سرم بر نمیداشت و هنوزم باهام بود، هیجان زده منتظر شروع برنامه‌ها بودم.

گوشیم رو فول اسکرین کردم و گذاشتمش روی یه نگهدارنده‌ی موبایل که پارسال از کنار خیابون خریده بودم.

زل زدم به صفحه‌ی کوچکش و منتظر بودم همون تجربه‌ی شگفت‌انگیز تابستون ۲۳ سالگیم تکرار بشه.

نمایش ابدا کسل کننده نبود و تمام پرده‌ی اول من رو سر جام میخکوب کرد. بالاخره زنگ استراحت رو زدن!

وقتی حضوری به تماشای یک نمایش میری، زدن زنگ اول به معنای شروع تنفس و جدا شدن از خیاله. تو از سالن جادویی جدا میشی. نور به سالن برمی‌گرده و سر و صدای بلند شدن تماشاچی‌ها و برخوردشون با صندلی‌های تاشو توی یک‌نوع مراسم تشریفاتی تو رو از فکر و خیال جدا می‌کنه. تا اینکه با رفتن به بوفه و گپ زدن با متصدی بوفه، حتی یادت می‌رفت برای چی اومدی اونجا.

_کالباسش ۹۰ درصده؟

_بله، مطمئن باشید، روش هم یه لایه نازک پنیر برای خوش‌عطر شدنش گذاشتیم. معمولا همه این نوع ساندویچ رو با لاته‌های استثنایی ما سفارش می‌دن.

_پس یه ساندویچ و یه لاته!

گاز اول رو که میزدم، زنگ سوم به صدا درمی‌اومد و باید برمی‌گشتم سر جام. معمولا ساندویچ رو توی بشقاب، نیمه رها میکردم و ککم هم نمی‌گزید.

اما نمایش مجازی اینطوری نبود. هنوز زل زده بودم به صفحه‌ی نمایشگر و منتظر بودم پرده‌ی دوم شروع بشه. هیچ ارتباطی با دنیای خیال قطع نشده بود.

بعد از دیدن نمایش انگار که خون تازه‌ای تو رگ‌هام دویده باشه، جون گرفتم و برای پیاده‌روی رفتم بیرون.

سر چهار‌راه توی تاریکی و سیاهی شب، გდე67 رو دیدم. می‌خواستم راهمو کج کنم که منو با ماسک هم شناخت و داد زد: هی feri#@! هزار ساله ندیدمت.

رفتم جلو و گفتم: عه چه خوب شد دیدمت اینجا.

با هم قدم زدیم و اون گفت دو بار کرونا گرفته و آخ هم نگفته بدنش. اما لحنش نشون از سختی‌های داشت که بیماری به سرش اورده بود. ازم پرسید: من رفتم چه اتفاق‌هایی افتاد؟

به شوخی گفتم: هیچی میخواستی چی بشه؟ امپراطوری رم سقوط کرد.

به حرف زدن از این در و اون در ادامه دادیم و بهش گفتم استعفا دادم و دنبالم کارم. گفت زندگی رو نمیشه تعطیل کرد و قول داد به گروه برگرده!

بازگشت

روزی که გდე67 به گروه برگشت، از من هم برای انجام کاری بصورت دورکاری، دعوت شد.

با اینکه روزای اول سخت بود، اما موفق شدم صبحا زودتر بیدار شم و شبها زودتر بخوابم. گوشیم رو می‌ذاشتم روی زنگ و بعدش که با صدای درینگ درینگش بیدار میشدم با یه اپلیکیشن ورزشی حرکات ساده‌‌ی صبحگاهی انجام می‌دادم.

اون چهار ماه اینقدر بهم سخت گذشته بود که هر وقت یادش می‌افتم، سریع می‌رم یه چیزی توی گروه تایپ میکنم. გდე67 یه استیکر می‌فرسته در جوابم و بهش می‌گم: اوضاعم خوبه. هنوز زنده‌م و از کرونا نمرده‌م.

روایتگرباشکرونادورکاریسامسونگ
در بدترین روزهای زندگیم دارم به این صفحه پناه میارم که فقط زنده بمونم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید