داستان در مورد کارمند یک شرکت بیمهست که ما توی فیلم اسمش رو نخواهیم فهمید. این شخص شروع میکنه به روایت اتفاقات چندماه اخیر زندگیش و چی شد که به اینجا رسید(فیلم یه فلشبک بزرگه). این شخص چندین ماهه که به بیخوابی دچار شده و همین زندگیش رو به هم ریخته. البته مشخص نیست بیخوابی باعث این به هم ریختگی شده؛ یا به هم ریختگی باعث بیخوابی.
راوی فیلم توی یکی از ماموریتهای کاری با شخصی به اسم «تایلر داردِن» آشنا میشه که تفکرات و ایدههای اون باعث یه تحول اساسی توی زندگی روای میشه. این تحول باعث میشه کار به جاهای باریک بکشه که خب باید توی فیلم دید
در حقیقت باشگاه مشتزنی دربارهی خیلی چیزهاست. دربارهی دست کشیدن از مصرفگرایی افراطی، دربارهی اهمیت ندادن به تفکرات بقیه، دربارهی دست کشیدن از جا دادن اجباری خودمون توی قالبهای ساخته شده توسط افرادی غیر از خودمون، دربارهی نداشتن انتظارات بیجا از خود و بقیه، دربارهی ساده گرفتن زندگی، دربارهی دست کشیدن از گلایه کردن و شروع به عمل کردن، دربارهی دست کشیدن از مقلد بودن، دربارهی خارج از چارچوب بودن و شکل افراطی اون آنارشیست بودن، و خیلی چیزهای دیگه که میشه از فریمبهفریم فیلم فهمید. هدف باشگاه مشتزنی اینه که یک جهانبینی کاملا متفاوت از جهانبینی فعلیتون بهتون بده.
به این فکر کنید که از همهچیز رها باشید. به این که هیچچیزی برامون اونقدری ارزش نداشته باشه که بخواد مانع تصمیمات و واکنشهای درست و منطقیمون بشه. فقط به این فکر کنید که شرایطمون جوری باشه، که هیچچیزی نتونه توجه ما رو به عملی جز عملی که برامون واقعا ارزشمنده جلب کنه. ایدهآل، آرمانی؛ اما قابلی دستیابی…
تا یادم نرفته بگم که موزیک فیلم هم عالیه. با ولوم بالا گوش بدین و لذت ببرین.
دیدگاه خودم رو همپای جلو رفتن فیلم مینویسم. خب، توی خلاصه اومد که راوی مشکل خواب داره. یکی از راهحالهایی که جلو خودش میبینیه شرکت توی این کلاسهاییه که چندنفر میشینند و دربارهی مشکلاتشون حرف میزنند. مثلا راوی کلاس بیماران سرطانی رو انتخاب میکنه؛ با وجود اینکه اصلا سرطان نداره. اما گفتاردرمانی و گریه کردن توی این کلاسها بهش کمک میکنه.
دوست دارم یه چندخطی دربارهی این کلاسها حرف بزنم. راستش این کلاسها بهجای انکه به من حس خوبی منتقل کنند؛ بیشتر حس افسردگی بهم میدند. من فکر میکنم اینجور مواقع نباید مشکلات رو خیلی کش داد. باید سریع قبولاش کرد و سعی در کنار گذاشتناش. در کل ترجیح میدم با مشکلات خیلی رک و پوستکنده مواجه بشم و مشکلات رو دقیقا همونجوری که هستند قبول کنم؛ نه با ادیت و افکتهای زیباکننده. مثلا توی یکی از همین کلاسها مربی میگه: «بیماری درونتون رو یک گوی درخشان در نظر بگیرید که اومده شفاتون بده». WTF! عزیزم؛ اتفاقا اون دقیقا اومده شفا رو از ما بگیره!
دیدین یه وقتایی هست که یه نفر پیدا میشه، با یه سری خصوصیات و رفتارها، که دقیقا ما رو یاد خودمون میندازه و باعث میشه هم به خودمون و هم به اون یه حس بدی پیدا کنیم؟(حداقل بهطور موقت). گاهیوقتها هست ما یه آرامش دروغین برای خودمون درست میکنیم. از یه هدفی دست میکشیم و عدم وجود سختیهای راه رسیدن به اون هدف، باعث میشه ما یه آرامشخاطر داشته باشیم. بعد، یه روز با یه نفر مواجه میشیم که دقیقا در رسیدن به همون هدف ما موفق شده. احتمالا اگه هدفهامون مشابه هم نبود برامون اهمیت نداشت و خیلی ساده از کنارش رد میشدیم. اصلا حتی به چشممون نمیاومد. اما اینکه حسین به هدفی دست پیدا کرده که من براش تلاشی نکردم، بدجوری من رو به خودم میاره!
مارلا برای راوی، حکم همون یه نفر رو داره. راوی با شخصیتی به نام مارلا آشنا میشه که دقیقا مثل راوی به دلایلی غیرمرتبط توی این کلاسها شرکت میکنه. این که راوی میدونه مارلا دقیقا مثل خودش داره دروغ میگه، اون ناحیه امن و آرامشخاطرش رو از بین میبره. همونطور که خود راوی میگه: «دروغ اون انعکاسی از دروغ من بود». در حقیقت ما با دیدن خصوصیات بد خودمون درون یک نفر دیگه، بهشدن از اون بدمون میاد. در عینحال برای این خصوصیات مزخرف درون خودمون هم کاری نمیکنیم!
مطلب اینکه برای هر نفر از ما، یه مارلا لازمه.
یکی از مهمترین و زیباترین سکانسهای فیلم، گفتگوی راوری و تایلر توی یه باره. چه جملات سنگین و قصاری که توی این گفتگو ردوبدل نمیشه. راوی از این میگه که قبل از آتیشسوزی خونهاش همهچیز داشته. مبلمان آنچنانی، استریو آنچنانی، و … . بعد میگه: «دیگه چیزی نمونده بود که کامل بشم». چندنفر از ما کامل شدن رو توی کامل بودن خرتوپرتهای شیک میبینیم؟ چقدر سطحی. در جواب، تایلر با لحنی خیلی آروم و شاید کمی هم با تمسخر میگه: «همهی اونها الان از بین رفتند». به نظرم همهی نکتهی این فیلم همین لحن، و همین اهمیت ندادنهست.
در ادامهی گفتگو تایلر میپرسه: «میدونی دووِی چیه؟(دووی یه جور لحاف ابریشمی خیلی نرمه)». راوی در جواب میگه: «یه لحاف راحت». واکنشی که تایلر به این پاسخ راوی نشون میده یکی دیگه از پایههای این فیلم و جهانبینی تایلره: «یه لحافه، فقط همین». یه لحاف، حالا چه ابریشمی چه ساده، چقدر میتونه توی پیشرفت ما، توی چیزی که باید باشیم یا میبودیم تاثیر بذاره؟
در ادامه حرف از «مارتا استوارت» میاد وسط. تایلر میگه: «گور بابای مارتا استوارت! مارتا داره کف تایتانیک رو برق میندازه!». واقعا هم همینه. مشکل اساسی یه جای دیگهست که اگه بهش توجه نکنیم دیگه چیزی برای برق انداختن باقی نمیمونه. اما انقدر درگیر مسائل بیهوده شدیم که چشممون روی همهی اینا بسته شده. جنس پتو مهمتره یا به هدر رفتن استعدادهامون؟ براق بودن کف تایتانیک مهمتره یا غرق شدناش؟
یکی از قسمتهایی که واقعا من خوشم اومد، جایی بود که تایلر ور به دوربین داشت میگفت ما چی نیستیم. جملات قصار و افکتهای کمنظیر، این سکانس رو عالی کرده بود. توی این سکانس تایلر در مورد این حرف میزنه که ظاهر ما، خیلی فاصله داره با چیزی که واقعا هستیم. شاید کلیشهای و غیرمنطقی باشه؛ که حساب بانکی ما معرف ما نیست. شاید بگیم این پوله که اگه بزنی به سر آهن، آهن رو هم ذوب میکنه. اما از یک دیدگاه دیگه حق با تایلره. ما نه حساب بانکیمون هستیم، نه ماشینی که میرونیم؛ ما ماییم. ما مجموعهی رفتارهای خوب و متمدنانه و شیک بیرون از خودمون، و خصوصیات نچندان قابل تعریف خلوتمونیم. راستی گفتم حساب بانکیمون، با دبیر اسبق سازمان ملل اشتباه نشه یهوقت