Hossein Fetri
Hossein Fetri
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

هنر جنگ استاد حسنوند

هنر جنگ
حسین فطری
استاد:حسنوند
دانشگاه آزاد سوهانک
نجات حاجی عمران
تابستان سال ۶۲بود اطراف پیرانشهر مستقر شده بودیم همه چیز خبر از یک عملیات بزرگ می داد،بزور از زیر زبون یه بیسیم‌چی که بچه همدان بود کشیدم بیرون چه خبره می‌گفت قراره یه عملیات بزرگی با همکاری پیشمرگای کرد انجام بدیم که از پیرانشهر شروع بشه که خدا کمک کنه با تلفات کم بتونیم حاجی عمران که یه شهر کرد نشین تو خاک عراق بگیریم که یه جبهه جنگی دیگه درست بشه؛خبر خیلی خوبی بود چون هم قسمتی از عراق تصرف میشد هم با کمک پیشمرگ ها درس خوبی به حزب دموکرات می‌دادیم.
یک هفته گذشت و دیگه خبر عملیات رسماً با اعلام حاج رسول فرمانده گردان تو گردان پیچید حاج رسول اون شب تو حسینیه گردان گفت بذاره به یاری خدا پاسگاه های تمرچین هم تصرف بشه و درس بزرگی بهشون بدیم و اینم گفت که قراره دوروزه دیگه عملیات شروع بشه پس خودتون و آماده کنید.
بعد از اعلام حاج رسول توی کردان ولوله بود همه با ذوق و شوق از شهادت میگفتن،پیشمرگ های کرد می‌دیدم که پای تانکر آب گردان حنا خیس میکرد و به دستاشون میزدن تا شهید بشن یسری از بچه های خودمون هم به تبعیت از اونا این کارو میکردن لحظه غریبی بود انگار همه تکلیفشون با خودشون معلوم میدونستن می‌خوام شهید بشن یا زنده باشن و جنگ و تموم کنن ولی من هنوز تکلیفم مشخص نبود نمی‌دونستم میخوام شهید بشم یا اینکه برگردم خونه تو همین بلافاصله یاد حرف مادرم افتادم که می‌گفت هر موقع چیزی یا کسی ذهنتو درگیر کرد به حضرت فاطمه توسل کن اون خودش حلش می‌کنه.
چهار پنج ساعت قبل عملیات همه چیو آماده کرده بودم با زور با دعوا یه سر بند یا فاطمه پیدا کردم و بستم به سرم که فریاد حاج رسول همه به صف شدیم و به سمت خط حرکت کردیم.
توی نبرد هیچی جلودار نیرو هامون نبود نیرو های زرهی عراق تو دامنه کوه گیر کرده بود و نیروهای پیاده شونم پا به فرار گذاشته بودن بچه های مام سرمست از پیروزی به سمت حاجی عمران پیش می‌رفتیم.
صحنه هایی که تو اون نبرد دیدم هیچ جایی نمیشد دید جلوی چشمای خودم خمپاره ای که تو ۱۰۰متری مون خورده بود با ترشکاش دو دستای یه پیشمرگ و از هم جدا کرد یا اون بچه ۱۶ساله اراکی که مهماتش تموم شده بود از رای صخره ها میدویید به شما جنازه های عراقی و خشابای اونارو بر می‌داشت.
همینطور که صدای تیر و ترکش از همه جا میومد صدای میگ های عراقی هم بهش اضافه شد که بالای سرمون مانور میدادن بعد چند دقیقه دیدیم بمباشونو رو سرمون ریختن بمبا سقوط میکرد ولی هیچ صدای انفجاری مهیبی نداشت بلافاصله بوی پیاز تمام فضای کوهستان و برداشت همه سینه ها به خس خس افتاد نم نم چهره بچه ها زرد شد حاج رسول و دیدم که بی نفس میون نیروها میدوید داد میزد شیمیاییه چفیه هاتون خیس کنید بگرید جلوی دهنتون.........صدای تیر حرفشو قطع کرد و پیکرش با جمجه متلاشی شده روی زمین افتاد.
نم نم چشمام داشت تار میشد فقط می‌دیدم که یسری از بچه ها خودشونو کشون کشون اینطرف اون طرف می‌بردن و دیگه چیزی ندیدم ولی تموم صدا هارو یادمه صدای بچه ها که از درد تاول های شیمیایی داد میزدن یا صدای تیر بار بی امان عراقیا یا صدای بیل بچه های تفحص که استخونامو تکوکون میداد همشو یادمه حتی اون لحظه که یه خانومی اومد سرمو گذاشت روی پاش چقدر حس میکردم مادرمه،اون عملیات تموم شد و هم حاجی عمران آزاد شد هم تمرچین آزاد شد اسم عملیات والفجر ۲شد.

حزب دموکراتحضرت فاطمهحاج رسولداستان کوتاههنر جنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید