
مارون داشت از بی کسی و تنهایی باز مینالید از وقتی که دوست دخترش 1 هفته پیش ولش کرده بود و رقته بود دیگه کسی رو نداشت که باهاش حتی دو کلمه حرف بزنه از بیچارگی پناه آورده بود به قهوه فروشی سر محله و باهاش درمورد سیاست های جدید جناب عالیجناب حرف میزد و در حین حرف زدن از چشمان قهوه فروش درماندگی را میدید انگار که با پلک های خسته اش میخواست به او بگوید "گم شو". شب که ساعت 10 به خونه رسید و چراغ ها را در سکوت مطلق روشن کرد با خودش فکر کرد که "معلوم بود که وقتی تصمیم میگیری صاحب تولیدی پوشاک بچگانه مخصوص بزرگسالان بسازی اخر عاقبتت همین میشه" در یخچال رو باز کرد نودل ها رو برداشت که صبح پخته بود و سرد شروع کرد به خوردن و تلویزیون رو روشن کرد، چند دقیقه ای گذشته بود که تبلیغی شروع کرد به پخش شدن طبق معمول میخواست که بره و از این فرصت استفاده کنه و جیش کنه اما تبلیغ جذبش کرد چیزی که هیچوقت فکرش را نمیکرد.
"مهربونی رو اجاره کن! از تنهایی رنج میبری؟ خب چرا یه مادربزرگ اجاره نمیکنی اونم نه یه مادربزرگ معمولی مادربزرگ از هر دوره تاریخ و هر سیاره توی کیهان! همین حالا تماس بگیر و مثل لاکپشت های دریایی شرق سیاره گریه کن تا مادربزگت رو از ناناجاره دریافت کن"
واقعا چنین چیزی هم ممکنه! اخه کی اینارو واقعا اجاره میکنه همین رو که داشت میگفت یه بهونه ای برای خودش بافت و گفت فقط کنجکاوم و بعد تلفن رو برداشت و شروع کرد به گریه کردن.
فروشنده: "یعنی داری سعی میکنی لاکپشت های دریایی شرق سیاره گریه کنی؟"
مارون: "دارم سعیمو میکنم"
فروشنده اه کشید و زیر لب گفت "به حد کافی بهم پول نمیدن که توجه کنم" و بعد بلند ادامه داد "چه نوع مادربزگی میخواین جناب"
مارون: "یکی باشه که از تنهایی درم بیاره"
فروشنده: "همه خدمات ما طراحی شدن که ادم هارو از تنهایی در بیارن"
مارون: "پس هر چی بدید راضیم"
فروشنده: "ثبت شد قربان، مادر بزرگتون مادربزرگ 729 تو راهه"
ناگهان صدای شیپور اومد و از سقف خونه یه پیرزن با لباس های وایکینگ شیرجه زد تو خونه مارون که هم تعجب کرده بود و هم داشت به بدبختی هایی که قراره سر تعمیر سقف خونه متحمل بشه فکر میکرد رو به پیرزنه کرد و گفت "شما انگار مادربزگ من هستید نه؟" پیرزن یه نگاهی به مارون انداخت و شروع کرد به فریاد زدن "فخر، فتح. فخر، فتح. خون دشمنانت رو قراره باهم بریزیم"
مارون: "دشمن؟ نه فقط برو برامون یکم چایی بریز و بیا باهم حرف بزنیم"
مادربزرگ شمشیرش رو کشید و حمله ور شد به آشپزخونه با شمشیرش در رو باز کرد (دستگیره رو اصلاً امتحان نکرد)، وارد آشپزخانه شد، به سمت کتری حمله کرد و با نهایت دقت شروع کرد به جوش آوردن آب. بعد، از دل لباس چرمیاش یه بسته چای خشک بیرون آورد که بهطرز عجیبی بوی دارچین و دود میداد.
مارون که هنوز با دهن باز وسط پذیرایی ایستاده بود، با خودش فکر کرد:
«یا باید باهاش کنار بیام… یا تا فردا خونه رو به خاک و چای تبدیل میکنه.»
در حالی که صدای قلقل کتری میاومد، پیرزن فریاد زد:
«مارون! بیار اون بیسکوییتای سادهی بیروح رو! وقتشه که با شرف بجنگیم و با چای جشن بگیریم!»
مارون آهی کشید، رفت سمت کابینت و گفت:
«بذار حداقل یه بار امتحان کنیم... شاید اینم یه جور مادربزرگه.»
رفت و روی صندلی نشست رو به مادربزرگ کرد و شروع کرد به حرف زدن با اینکه مادربزرگ مشغول به دم کردن چایی با شمشیرش بود مارون گفت: "حس تنهایی دارم نمیدونم حتی با زندگیم چیکار کنم"
مادربزرگ، بدون اینکه برگرده، در حالی که با دقت نوک شمشیرش رو توی لیوان میچرخوند تا چای خوب دم بکشه، با صدایی آروم ولی محکم گفت:
«تنهایی رو همهی جنگجوها حس میکنن، مخصوصاً قبل از یه نبرد مهم.
ولی بعضیا اشتباه میگیرنش با بیهدفی.
تو گم نشدی، مارون. فقط هنوز نفهمیدی کجای نقشهای هستی که داری خودت میکشی.
بعضی وقتا، هدفت اونورِ قلهست، ولی باید اول چای بخوری تا بتونی بالا بری.
حالا، یه قلپ بزن. و بعدش بگو… اگه هیچکس قضاوتت نکنه، واقعاً دلت میخواد با زندگیت چیکار کنی؟»
مارون به فکر فرو رفت چند دقیقه ای مکث کرد، بعد به خودش آمد و ادامه داد: "ولی من ادم هارو از خودم دور میکنم"
مادربزرگ، همونطور که با پارچهای زرهآلود بخار چایی رو پاک میکرد، آروم برگشت، چشماش نرمتر شده بود، انگار صد سال درد شنیده بود. گفت: «بعضی وقتا، وقتی زخمی میشی، ناخودآگاه تیغهات رو بیرون میذاری. نه برای حمله، برای دفاع. ولی خب… بقیه فقط تیغ رو میبینن، نه زخم رو."
مارون که داشت کم کم ازش خوشش میومد وقتی نشسته بود و داشت چایی اش رو میخورد خواست از خودش بپرسد از زندگی که داشته که وقتی یک دفعه ای ورداشتنش و آوردنش اینجا، دهانش رو که باز کرد نوری از همون سوراخی که مادربزرگ اومده بود توجه هر دو رو جلب کرد یک مرد با شلوار زیر و کت و کراوات و یه تلفن سیمی دستش: "آقای مارون اشتراک شما به پایان رسید لطفا اگه میخواین تمدیدش کنیم با زبان دلفین ها کتاب شکسپیر رو بخونید"
مارون:"چی من حتی نمیتونم با زبون خودمون این کار رو بکنم"
فروشنده:"میتونین با چشماتون اپرا بخونید"
مارون: "معلومه که نه!"
فروشنده: "پس متاسفانه باید عرض کنم تمدید امکان پذیز نیست ممنون از اینکه مارو برای مقابله با بدبختی هایی که خودمون باعثش شدیم انتخاب کردید"
فروشنده بشکنی زد و مادر بزرگ و خودش ناگهان غیب زدند. مارون هم که به اینجور تموم شدن دوره های اشتراک خودش عادت کرده بود رفت تو اشپزخونه و وقتی داشت چایی میخورد با خودش گفت "باید صدا در آوردن با چشم هامو یادبگیرم" تنها مونده بود با یک چایی خوش دم مادربزرگی و فکر های گاهی عمیق و گاهی چرت و پرت