ویرگول
ورودثبت نام
fight
fight
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

چون نپریدم از پل

بهش میگم" کدوم شب بخیر؟ من شبا میرم توی قبر یه بچه میخوابم" جا نمیخوره. میگم "یه بچه ی نُه ساله" منتظرم بگه روحش شاد که داد بزنم. منتظرم بگه مگه چه نسبتی باهات داشت. منتظرم بگه تو که مادرش نبودی به تو چه. منتظرم بگه آخی. نمیگه. میگه اشکالی نداره. گوگل میت صدای گریه ی آدم رو اکو میکنه. بیست دقیقه بی وقفه. بعد اینترنت رو بهانه میکنم قطع میکنم. مینویسه خیلی زیبایی. زیبا، برای اون یه کلمه ی دم دستی نیست. زیبایِ اون، زیبای ندیده، واقعا زیباست. فرداش، دوباره گریه میکنم. یادم نیست سر چی. یه ترانه بندری میخونه. ترجمه اش اینجوریه که آدم با عشق درمان میشه. فکر میکنه من بندری نمیفهمم. یکهو پرخاش میکنم بهش که "فکر نکن تو پیدا شدی که من یادم بره چه بلاهایی سرم اومده"

میگه اشکال نداره. یادت نره. من اینجام. اگه تو هم یادت بره من یادم میمونه. جنونِ درونم میگه چرا ناراحت نمیشه؟ چرا قهر نمیکنه؟ صدای گریه ام اکو میشه انگار یک هیئت دارند گریه میکنند. میگم تو میدونی من یه مرد رو دیدم که آتیش گرفت؟ تو میدونی من شش سالم بود. دیدم یه غباری از تنش بلند شد و جلوی چراغِ کوچه رقصید. دیدم بوی گوشت سوخته اومد و آقا برزو کوچیک و کوچیک تر شد؟ میگه میدونم ترسیدی. اشکال نداره که بوش یادت میاد. میگم چرا مرده داد نمیزد؟ چرا فرار نمیکرد؟ چرا نگفت داره میسوزه. میگم من چرا داد نمیزدم. چرا وقتی به زور غذا میچپاندن بهم هیچ وقت داد نزدم؟ چرا موقع خوابیده بازی داد نمیزدم؟ میگه" تقصیر تو نیست". بیست و چند سال منتظر بودم همینو بشنوم. همین که تقصیر من نبود. بدون اینکه بپرسه خوابیده بازی چیه. بدون اینکه بپرسه چرا نشستی پشت پنجره و سوختن یک نفر را تا آخرین ذره تماشا کردی.

نمیدونم چی میشه که براش تعریف میکنم که از روزهایی که مامان نبود؛ خاطرات مبهی زیر پتوی بچگیم دارم. مردی که قاعدتا باید بابام بوده باشه. کاری که نباید با بچه ها بکنند. اینکه هر چی زور میزنم، درست یادم نمیاد. اینکه میدونم دکتر گفته بود مشکل بلع، شب ادراری و گریه های بی وقفه موقع غروب آفتاب طبیعی نیست. ازم پرسیده بود کسی اذیتم میکنه و من جواب نداده بوده. انقدر جا نمیخوره که با وحشت میگم "تو میدونستی؟" میگه نه! میگم پس چرا تعجب نکردی؟ شنیدی چه چیزِ سیاهی رو تعریف کردم؟ میگه چون یه بخشی از توئه. تو عجیب و سیاه نیستی. با همه ی اینا تو. تو با همه ی رنج هاش عزیزِ منه.

برای اولین بار از پل رسالت رد میشم و جوری با دقت وسطش راه میرم که مبادا بی هوا بیوفتم. بعد از سالها تمرین کردن برای پریدن از پل، بعد از سالها فکر کردن به اینکه چطور میشه مُرد که هیچ بچه ای شاهدش نباشه.

پریدن پلپل
معلم، نویسنده، عاشق و زنده مانده از خیال پریدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید