احساس بچه ای رو دارم که وقتی از دعواش با یه بچه ی دیگه توی پارک، گریون برگشته پیش مامانش،
مامانش فقط بهش خندیده و دوباره هلش داده سمت اون بچه.
احساس میکنم دارم با موجود خیالی توی ذهنم میجنگم در حالی که زیر اب در حال غرق شدن ام.
احساس میکنم باید توی جنگل دنبال گم شده ها بگردم و امید اونا به منه، در حالی که خودم گم شدم.
احساس میکنم باید بهار باشم اما برگ هام هنوز نارنجی ان.
احساس بازنده ای رو دارم که در تلاشه خودشو برنده نشون بده اما همه میدونن که بازنده اس.
احساس خورشید رو دارم وقتی داره تلاش میکنه به همه جا روشنی بده اما تکه ابری جلوش رو میگیره.
احساس بازیکنی رو دارم که مربیش توی یاد دادن چیزی بهش کم گذاشته و بعدا انتظار داره که با ضعفش توی اون قسمت کنار بیاد.
احساس میکنم دارم خودمو خفه میکنم در حالی که دارم تلاش میکنم خودمو نجات بدم.
احساس مشکی ای رو دارم که همه ازش انتظار سفید بودن دارن.
امروز داشتم به طور جدی و با صدایی رسا و واضح حرف میزدم و در همون حال چشمام قرمز بود و روی گونه هام قطره های اشک بودن... وضع عجیبی بود.
و هنوز هم هست.