اولین زنگ تلفن، کتاب بخت و بختک کتاب بخت و بختک بخشی از داستان اولین زنگ تلفن
میخواستم دستور مامان را اجرا کنم که یکدفعه صدایی بلند شد و در تمام اتاق پیچید، صدای زنگ تلفن که همیشه توی فیلمها یا در خانهی دیگران شنیده بودم، این بار اما از خانهی خودمان بود. به کنار میز تلویزیون نگاه کردم، همانجایی که مامان گفته بود تلفن را میگذارد و همزمان فریاد زدم: «با من کار دارن».
من و مسعود هر دو به سمت تلفن خیز برداشتیم. هرکداممان میخواستیم اولین نفری باشیم که به تلفن جواب میدهد. مسعود بین من و تلفن قرار داشت؛ اما چون من ایستاده بودم و او دراز کشیده بود، من توانستم با یک قدم بلند از مسعود بگذرم. تا جواب دادن به تلفن فاصله ی زیادی نداشتم. مسعود که دید نمیتواند خودش را زودتر از من به تلفن برساند، دست انداخت و یک پای من را گرفت. باورم نمیشد، فقط یک قدم تا رسیدن به تلفن فاصله داشتم، اما داداش مسعود در رقابتی ناسالم چنان پای مرا چسبیده بود که انگار با من یکی شده و من و او از ازل همینطور به دنیا آمده بودیم. این اصلاً عادلانه نبود؛ ولی فرصتی برای اعتراض نداشتم، تلفن همچنان زنگ میخورد و دیگر درنگ جایز نبود. بهجای اینکه زور بیخود بزنم، شیرجهای زدم و همانطور که یک پایم در دست مسعود بود خودم را به تلفن رساندم و گوشی را برداشتم و فوراً گفتم: «ال ... الو»
فکر میکردم الآن صدای یکی از دوستانم را میشنوم و بعد در مقابل اعضای خانواده با او صحبت میکنم و با این موضوع که کسی با من تماس گرفته است، برایشان قیافه میگیرم؛ اما عمو حجت از آن سمت خط گفت: «سلام مرجان تویی عمو؟ حالت خوبه؟ گوشی رو بده به مامانت» و اولین مکالمه ی تلفنی من به همین دو کلمه ختم شد: «سلام، چشم».
#داستان_طنز