کتاب بخت و بختک_ خواستگاری فخری
من که در انتهای صف خانمها نشسته بودم، میخواستم بروم و ببینم که فخری در چه حال است و چه میکند و آیا از اصل قضیه خبر دارد یا نه که فخری از در اتاق ایوان جنوبی وارد شد، با یک سینی چای در دست و چادر سفید گلداری بر سر. قیافهاش یکجوری شده بود تابهحال آن شکلی ندیده بودمش. به نظرم آمد که عمه هم مثل مامان به فخری سفارش کرده است که دختر خوب و خوشاخلاقی باشد، لبخند بزند و جلوی آقای رئیس آبروریزی نکند؛ اما به نظر من فخری با همان اخم همیشگیاش قشنگتر بود تا آن لبخند مصنوعی که به صورتش چسبانده بود؛ درواقع یکجور عاریهای شده بود. من اصلا خوشم نیامد و با خودم گفتم آقای رئیس هم حتماً خوشش نمیآید، ولی انصافاً با چنان صدای ملایمی سلام گفت که ما تابهحال از او نشنیده بودیم و من گفتم شاید هم آقای رئیس خوشش بیاید.
فخری چایی را تعارف کرد و بعد همانطور آرام و با صورتی مثل مجسمه برگشت و ته ردیف ما کنار من نشست. میخواستم درِ گوشش بگویم که بدون لبخند قشنگتر و تودلبروتر است ولی ترسیدم بقیه بفهمند و دعوایم کنند، حتی به فکرم رسید کاری کنم تا فخری عصبانی شود و اخم کند، اما به تنبیه بعدش نمیارزید، پس رویم را برگرداندم تا مجبور نباشم فخری را با آن حالت عجیب که انگار میخندید و همزمان جاییش هم درد میکرد تماشا کنم.