Flying_writer
Flying_writer
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

داستان کوتاه «همه چیز بازیچه نیست»

پروانه‌ای شاد رقصان رقصان دور گل ها می‌رقصید و خوشحال بود.
تا اینکه انسانی خرد سالی او را دید و تند پرید روی هوا او را قابید. قصد آزارش را نداشت اما خب پرانش زود نرم شد و پروانه درحالی که آخرین نفس هایش را می‌کشید به کودک گفت:« همه چیز بازیچه نیست»

باور کنید راست می‌گویم. با اینکه خیلی سال گذشته ولی صدایش هنوز توی گوشم هست. روی دستان خودم جان داد. من فقط میخواستم باهاش دوست شوم و بازی کنیم اما خب پروانه مرد..

از آنموقع متنظر بودم روزگار، کارما یا هر کوفتی که هست بیاید و حق جان گرفته شده آن پروانه را از من بگیرد. سال ها گذشت تا بزرگ شدم. در دوران دانشجویی با دختری آشنا شدم. از آنها که باب سلیقه‌ام بود اصلا اهل آرایش غلیظ نبود. صورتش مهربانی عجیبی داشت. تا نگاهش می‌کردی قلبت هی تُپ تُپ تُپ می‌کوبید. همه‌ چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه یک شب خیلی راحت گفت هیچ احساس به من ندارد و همه حرف ها و رفتار هایش به خاطر شرطیست که با رفیق هایش بسته بود تا من را عاشق خودش کند. همان شب همان پراونه آمد بخوابم و گفت:« دیدی گفتم همه چیز بازیچه نیست. مثل پر ما پروانه ها، مثل دل شما آدم ها مثل بال گنجشک ها ... اما حالا بی حساب شدیم

دوستدار?‍? علاقه مند به ✍️ اهل ? اهل ??
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید