دو قدم از پسر که مشغول تماشای اثاثیهی داخل مغازه بود، جلوتر رفت. یک لحظه برگشت چیزی بگوید که چشمش به میز گرد کوچک پشت ویترین افتاد. ماند. پسر هم پشت سرش ایستاد. دختر کمی عقب آمد و به میز اشاره کرد.
- چقدر خوبه! به درد خودم میخوره که هی بذارمش اینور اونور.
نگاه پسر روی میز چرخید و وقتی دختر راه افتاد، گفت:« میسازم برات.» دختر برنگشت که چشم توی چشمش بگذارد. گذاشت آن شیرینیِ شکل گرفته از حرف او در تنش حل شود. ساکت ماند و لبخند زد. میدانست که پسر لبخندش را در تاریکی گذر از خیابان نمیبیند اما نمیدانست پسر یادش میماند که چنین حرفی زده یا نه. خودش آن جمله را فرستاد گوشهی ذهنش تا بعدتر در یک فیلمنامه جایی که عشق یا دوست داشتنی در صحنه جریان دارد، بنویسد که مرد مقابل زنی همینطور محکم بگوید فلان چیز را که دوست داری، برایت میسازم و «میسازم برات.» جانشین همهی آن دیالوگهای تکراری و دستمالی شده شود.