هزاران حرف در ذهنم دست به دست یکدیگر میدهند و کلمات و جمله ها و اشعار و دکلمه ها و داستان ها را پدید میآورند؛ اما حیف که قلبم تنها میخواهد شنوده آن داستان ها و دکلمه ها از زبان دیگری باشد.
از آن داستان هایی که با شنیدنشان گویی عاشق میشوی و دلت میلرزد برای ان معشوق خیالی. از آنهایی که گویی شادی و غم انها لبخند و اشک را به چهره ات می آورند.
اما می دانی چه چیزی دلم را به درد می آورد؟
اینکه دنیا جایی برای احساسات و هنر ندارد. گویی کسانی که عاشق هنر و احساساتند باید سر زندگیشان قمار کنند. از دست دادن رفاه زندگی در ازای ارزش دادن به احساسات.
اینجا دنیاست؛ اندازه ی شباهتش با داستان و انیمیشن های کودکی به قدری به سمت منفی بی نهایت میل میکند که علم ریاضیات هم به زیر سوال می رود. اینجا قهرمانان حقیقی گمنام هستند و تا دلت بخواهد پر است از نابودکنندگان قهرمان نما!
اینجا جایی است که احساسات تنها برای دزدی به کار می رود ؛ برای به تاراج بردن قلب و جسم و مال انسان ها. اینجا جایی است که میبینند ضعیف زیر سلطه ی قوی است و تنها میبینند! در واقع این شعر وصل حال امروز ماست :
این مدعیان در طلبش بی خبرانند* کان را که خبر شد خبری باز نیامد
ما که اینقدر ادعای شرافت و انسانیت داریم ، کجاست مردانگیمان.
اگر قرار بر نوشتن باشد، دل پر است و وقت خالی اما در این دنیای عجیب و غریب تمایل دل به شنیدن است! شاید همین نگفتن ها و شنیدن ها اوضاعمان را بهتر کند.