فاطمه
فاطمه
خواندن ۵ دقیقه·۳ ساعت پیش

کنکور و دردسرهایش 🥴

همه چیز مرا جوگیر کرده بود .

حرف های آقایان نامحترمی که می گفتند زن ها هیچ کاری نمی توانند بکنند ، حداقل در ایران !

وقتی خواهرم میگفت ، فاطمه ؟ معلومه که نمی تونه !
وقتی می خواستم دلایل منطقی ام را برای توانستن. برایش بگویم وسط حرفم می پرید و میگفت : باشه باشه به همین خیال باش !

وقتی "او" گفت : این همه امیدواری چی شد ؟ تو هیچی نشدی ...




و من می خواستم چیزی شوم . می خواستم موفق شوم . می خواستم حداقل تلاشم را کرده باشم .

با شجاعتی که از سر بی عقلی بود شروع کردم . معمولا عادت ندارم به عواقب کارهایم فکر کنم ، مثلا شروع کردن مسیری که همه می گفتند نمی توانی .

ولی من ضعیف تر از آن بودم که بدون هیچ مشکلی همه چیز را تحمل کنم .

با شروع این راه ، دوباره گریه های دمادم من شروع شد .

بدنم ضعیف و ضعیف تر میشد و آخرش ...




دکتر ، سرد و بی احساس ، مثل تکه ای یخ خشک

گفت : میگرنه !

من و مامان چند ثانیه ای بهش زل زدیم

او شانه هایش را بالا انداخت و گفت : خب معلومه دیگه نه ؟ علائمت ، سنت جنست همه چیز این رو نشون میده !

مامان گفت : درمان میشه دیگه ؟

آقای دکتر سرش را تکان داد و گفت بله بله
و بعد با همان استعداد عجیب دکتر ها در بد خطی شروع به نوشتن کرد .
قرص های خواب آوری نوشت
ام آر آی ، یعنی همان دستگاه ها ترسناک پر از اشعه با لباس آبی بیمارستانی
و در آخر هم گفت فشار چشمت بالاست این نگران کننده است

هنوز مدت زیادی از شروع نگذشته بود که شبیه پیرزن های هفتاد ساله شده بودم .
نه تنها برای درس ، برای حرف هایی که شنیده بودم ، رفتار هایی که دیده بودم و...

مامان در مسیر داروخانه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت : با این وضعیت ، تا روز کنکور باید هر روز رو در یک بخش مختلف بیمارستان بگذرونیم .

حق با او بود . شاید اصلا نباید شروع می کردم . شاید واقعا موجود ضعیفی هستم، شاید تمام آن مرد های نامحترم حق داشتند ! ولی نه ! من باید می توانستم .

دست مامان را کشیدم و گفتم :
بی خیال نسخه . بریم خونه .

مامان که منتظر توضیح بیشتر بود ، هاج و واج نگاهم می کرد.

ادامه دادم : فعلا تحملشون میکنم ، همشون رو
چشم پزشکی و درمان میگرن و بقیه رو می تونیم از تابستون شروع کنیم .




من از آن آدم هایی نیستم که سیس درس خواندن به خودم بگیرم .
و نه از آن آدم هایی که برای هیچ وقت نداشته باشم .

هنوز هم به دوست هایم زنگ می زنم ، اگر وقت نکنم ، پیام می دهم و حالشان را می پرسم .
هنوز با خانواده و فامیل در ارتباطم .
هنوز وقتی خواهرم کاری از من می خواهد هر چقدر هم زمان بر باشد ، انجامش می دهم .
اگر بچه ها ازم سوال بپرسند ، برای جواب دادن به سوال هایشان وقت می گذارم .
اگر کسی نیاز به همدردی داشته باشد . برایش وقت میگذارم .

هیچ کدام از اینها زمان من برای درس خواندن را نمی گیرد.

ولی برایم مهم نیست که با انجام این کار ها دیگران فکر کنند درس نمی خوانم .
چون مهم کاریست که انجام می دهم .

الهه می خواست من قدرتمند باشم .
و خب آدم قدرتمند ،باید بتواند بین تمام کارهایش تعادل برقرار کند .
جوری تلاش کند که دیگران در دلشان آب تکان نخورد .
باید در هر شرایطی ادامه دهد
هرچند من ذاتا ضعیف تر از آن بودم که بتوانم قدرتمند شوم ،
ولی می خواهم این فرصت را به خودم بدهم .




یک روز تمامی این اتفاقات، تلخ یا شیرین را بر ذهنم قاب می کنم .
یک اتاق ، یک موزه بزرگ در ذهنم می سازم . با تمام این خاطرات .
که با یاداوری شان بگویم آفرین فاطمه ، که شجاعانه جنگیدی ♡

می نویسم از آن روز ،
بعد از امتحانات خرداد یازدهم ، که توان هیچ کاری نداشتم . خسته بودم خسته !

و می نویسم از پدر و مادرم ، که با اولین بلیط مرا راهی مشهد کردند تا حال و هوایم باز شود
و منی که با خودم می گفتم : نکند بار روی دوششان باشم ؟

و از خانواده ای که در مشهد دورتادورم را گرفتند تا من دوباره انرژی بگیرم .
از مهربانی هایشان ، از لبخند هایشان ، از عشقی که بی اغراق به آن ها دارم خواهم نوشت .

و می نویسم از روزی که برگشتم به تهران ، و شروع کردم ...


داس

اواسط تیر بود .

اول همه چیز آرام بود ولی کم کم ...

موج های این دریای بی تلاطم خودی نشان دادند ...

مامان رفت ، خواهرم رفت ، یکی آمد و آن یکی رفت .
همه می آمدند و می رفتند ، تابستان بود و حال و هوای مسافرت
فقط یک نفر بود در آن خانه ، که گوشه ی اتاق ماند و ماند و ماند .

آخر هایش بریدم ...
ولی دوباره شروع کردم
بریدم
و شروع کردم .

گاهی استرس تمام وجودم را می گرفت .

و در آخر
شاید یک روز ثابت کردم

به آن مرد های نامتحرم
که زن ها قوی تر از آنند که شما فکر میکنید

و به خواهرم
که می توانم

و به مادرم
که دلم می خواهد خوشحالی اش را تماشا کنم ♡

و به خودم
که انقدر ها هم ضعیف نیستم ...




بی خیال تمام دنیا رفیق ،

بیا نشان دهیم به تمام آن مرد های نامحترم ، که ما چه در ایران چه در هر جای دیگر این جهان می توانیم پیروز باشیم .

بیا کتابمان پر اشود از گره های کوری که به دست ما باز شد .

و سرانجام...

بیا فرمول موفقیت را اثبات کنیم ، خب ؟ :)


پ.ن :

اسم پست یه جور ایهامه

دردسر رو هم به معنای کناییش بخونید هم به معنای واقعیش :) هر دو معنی میدن

کنکورداستاناحساسینويسندگيشروع
یک راز هستم ، از آسمان افتاده ، در گوش شبنمی ، بر روی گل خفته . تا فاش شود این راز ، شنبم در جهان ، میزند پرسه :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید