همه چیز مرا جوگیر کرده بود .
حرف های آقایان نامحترمی که می گفتند زن ها هیچ کاری نمی توانند بکنند ، حداقل در ایران !
وقتی خواهرم میگفت ، فاطمه ؟ معلومه که نمی تونه !
وقتی می خواستم دلایل منطقی ام را برای توانستن. برایش بگویم وسط حرفم می پرید و میگفت : باشه باشه به همین خیال باش !
وقتی "او" گفت : این همه امیدواری چی شد ؟ تو هیچی نشدی ...
و من می خواستم چیزی شوم . می خواستم موفق شوم . می خواستم حداقل تلاشم را کرده باشم .
با شجاعتی که از سر بی عقلی بود شروع کردم . معمولا عادت ندارم به عواقب کارهایم فکر کنم ، مثلا شروع کردن مسیری که همه می گفتند نمی توانی .
ولی من ضعیف تر از آن بودم که بدون هیچ مشکلی همه چیز را تحمل کنم .
با شروع این راه ، دوباره گریه های دمادم من شروع شد .
بدنم ضعیف و ضعیف تر میشد و آخرش ...
دکتر ، سرد و بی احساس ، مثل تکه ای یخ خشک
گفت : میگرنه !
من و مامان چند ثانیه ای بهش زل زدیم
او شانه هایش را بالا انداخت و گفت : خب معلومه دیگه نه ؟ علائمت ، سنت جنست همه چیز این رو نشون میده !
مامان گفت : درمان میشه دیگه ؟
آقای دکتر سرش را تکان داد و گفت بله بله
و بعد با همان استعداد عجیب دکتر ها در بد خطی شروع به نوشتن کرد .
قرص های خواب آوری نوشت
ام آر آی ، یعنی همان دستگاه ها ترسناک پر از اشعه با لباس آبی بیمارستانی
و در آخر هم گفت فشار چشمت بالاست این نگران کننده است
هنوز مدت زیادی از شروع نگذشته بود که شبیه پیرزن های هفتاد ساله شده بودم .
نه تنها برای درس ، برای حرف هایی که شنیده بودم ، رفتار هایی که دیده بودم و...
مامان در مسیر داروخانه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت : با این وضعیت ، تا روز کنکور باید هر روز رو در یک بخش مختلف بیمارستان بگذرونیم .
حق با او بود . شاید اصلا نباید شروع می کردم . شاید واقعا موجود ضعیفی هستم، شاید تمام آن مرد های نامحترم حق داشتند ! ولی نه ! من باید می توانستم .
دست مامان را کشیدم و گفتم :
بی خیال نسخه . بریم خونه .
مامان که منتظر توضیح بیشتر بود ، هاج و واج نگاهم می کرد.
ادامه دادم : فعلا تحملشون میکنم ، همشون رو
چشم پزشکی و درمان میگرن و بقیه رو می تونیم از تابستون شروع کنیم .
من از آن آدم هایی نیستم که سیس درس خواندن به خودم بگیرم .
و نه از آن آدم هایی که برای هیچ وقت نداشته باشم .
هنوز هم به دوست هایم زنگ می زنم ، اگر وقت نکنم ، پیام می دهم و حالشان را می پرسم .
هنوز با خانواده و فامیل در ارتباطم .
هنوز وقتی خواهرم کاری از من می خواهد هر چقدر هم زمان بر باشد ، انجامش می دهم .
اگر بچه ها ازم سوال بپرسند ، برای جواب دادن به سوال هایشان وقت می گذارم .
اگر کسی نیاز به همدردی داشته باشد . برایش وقت میگذارم .
هیچ کدام از اینها زمان من برای درس خواندن را نمی گیرد.
ولی برایم مهم نیست که با انجام این کار ها دیگران فکر کنند درس نمی خوانم .
چون مهم کاریست که انجام می دهم .
الهه می خواست من قدرتمند باشم .
و خب آدم قدرتمند ،باید بتواند بین تمام کارهایش تعادل برقرار کند .
جوری تلاش کند که دیگران در دلشان آب تکان نخورد .
باید در هر شرایطی ادامه دهد
هرچند من ذاتا ضعیف تر از آن بودم که بتوانم قدرتمند شوم ،
ولی می خواهم این فرصت را به خودم بدهم .
یک روز تمامی این اتفاقات، تلخ یا شیرین را بر ذهنم قاب می کنم .
یک اتاق ، یک موزه بزرگ در ذهنم می سازم . با تمام این خاطرات .
که با یاداوری شان بگویم آفرین فاطمه ، که شجاعانه جنگیدی ♡
می نویسم از آن روز ،
بعد از امتحانات خرداد یازدهم ، که توان هیچ کاری نداشتم . خسته بودم خسته !
و می نویسم از پدر و مادرم ، که با اولین بلیط مرا راهی مشهد کردند تا حال و هوایم باز شود
و منی که با خودم می گفتم : نکند بار روی دوششان باشم ؟
و از خانواده ای که در مشهد دورتادورم را گرفتند تا من دوباره انرژی بگیرم .
از مهربانی هایشان ، از لبخند هایشان ، از عشقی که بی اغراق به آن ها دارم خواهم نوشت .
و می نویسم از روزی که برگشتم به تهران ، و شروع کردم ...
داس
اواسط تیر بود .
اول همه چیز آرام بود ولی کم کم ...
موج های این دریای بی تلاطم خودی نشان دادند ...
مامان رفت ، خواهرم رفت ، یکی آمد و آن یکی رفت .
همه می آمدند و می رفتند ، تابستان بود و حال و هوای مسافرت
فقط یک نفر بود در آن خانه ، که گوشه ی اتاق ماند و ماند و ماند .
آخر هایش بریدم ...
ولی دوباره شروع کردم
بریدم
و شروع کردم .
گاهی استرس تمام وجودم را می گرفت .
و در آخر
شاید یک روز ثابت کردم
به آن مرد های نامتحرم
که زن ها قوی تر از آنند که شما فکر میکنید
و به خواهرم
که می توانم
و به مادرم
که دلم می خواهد خوشحالی اش را تماشا کنم ♡
و به خودم
که انقدر ها هم ضعیف نیستم ...
بی خیال تمام دنیا رفیق ،
بیا نشان دهیم به تمام آن مرد های نامحترم ، که ما چه در ایران چه در هر جای دیگر این جهان می توانیم پیروز باشیم .
بیا کتابمان پر اشود از گره های کوری که به دست ما باز شد .
و سرانجام...
بیا فرمول موفقیت را اثبات کنیم ، خب ؟ :)
پ.ن :
اسم پست یه جور ایهامه
دردسر رو هم به معنای کناییش بخونید هم به معنای واقعیش :) هر دو معنی میدن