نگاه سوال های شیمی میکنم
و حالم بد می شود .
اعداد در هم تنیده ،
مثل طنابی ذهنم را اسیر کردند .
و گره های کورشان باز نشدنی است .
شاید یک منجی بتواند ، گره ها را باز کند ... شاید
ولی منجی... کجاست ؟
من و دوستم در تالار حلقه وار کتابخانه بر میزی چهار نفره نشسته بودیم .
دقیقا روبه روی هم .
ناگهان کتابش را بست و گفت : خب دیگه با من کاری نداری ؟
گفتم : داری میری ؟
گفت : آره دارم میرم خونه .
خانه! حرفش برایم حسی عجیب داشت .
ناگهان دلم خواست من هم خانه باشم .
شاید باید بروم ؟
ولی خانه مان از اینجا هم غریب تر است .
هیچ کس نیست ...
شاید همه باشند ، ولی باز هم هیچ کس نیست .
هیچ آغوش گرمی ، یا خسته نباشی ای وجود ندارد .
هیچ لبخندی نیست ...
هیچ پتوی گرمی نیست ..
سرم را روی میز می گذارم و به اشک راه آزادی را نشان می دهم ..
می شود برنگردم ؟
امشب . نمی خواهم به خانه بروم...
در مسیری گیر کردم .
دو راهی نیست .
اصلا هیچ راهی نیست.
دست هایم بی حس شده.
سرم درد نمی کند ولی مثل اینست که درد میکند.
سردم نیست ولی بدنم می لرزد .
حالم خوب نیست ..
کنار کتابخانه ، تالار عروسی است .
جالب است نه ؟
این طرف دیوار
همه با راحت ترین لباس های ممکن پشت میز مینشینند
تکرار روز هایشان دیوار های کتابخانه است .
هر روز و هر روز هر روز
همه خسته ولی در حال تلاشند ...
آن طرف دیوار ،
همه با زیبا ترین لباس هایشان
در محیطی هستند ، که فقط یک بار قرار است تجره اش کنند
و یکی از بزرگترین اتفاق های عمرشان را رقم میزنند...
چهره ای آرام
و چشم هایی که در هر لحظه چند باری در سالن می دود .
همه چیز از بیرون به نظر آرام می آید ..
ولی دورن من ذهنی ، فریاد میکشد، فریاد می کشد فریاد می کشد .
آرام باش . من اینجام . من هواسم بهت هست عزیزم .
ولی او آرام نمیگیرم ...
(قانون : فریاد کشیدن در کتابخانه مممنوع !)
غم هایم ، همه در قلبم رسوب می شوند .
تلاش هایم در ذهنم رسوب میشود.
و مخلوطی از غم و قلب ، تلاش و ذهن ، می شود ، تو !
آری الهه ی من .
تو شروع این قصه بودی
و پایان این قصه خواهی شد ...
این که کاری نیست .
بگو دیگر چه می خواهی ؟
من برای تو کار های بزرگ تر از این میکنم .
همانگونه که تو اینکار را کردی ...
عیبی ندارد عزیزم .
من حرف های دردناکت رو تحمل میکنم .
من احساس بی رحمانه ات را تحمل میکنم .
من نگرانی و استرس تو را به دوش میکشم .
و همچنان لبخند میزنم .
لطف ؟ نه نمی کنم .
وظیفه ام است
تو برای من بیشتر از این ها کشیدی ...
حتی درختان هم برگ های پوسیده شان را رها میکنند.
پس چرا آدم ها ، همچنان اسیر خاطرات تلخ گذشته اند ؟
چرا آدم ها همچنان به پوسیده ترین آدم های زندگی شان فکر میکنند؟
در هیچ کدام از لغات این دوازده سال ،
معنی لغت زندگی کردن نبود ...
زندگی کردن یعنی چه ؟
زندگی یعنی برای چای صبح ات وقت باشد.. (علی میرصادقی با کمی اقتباس توسط فاطمه :) )
زندگی میکنیم؟ یا فقط زنده ایم ؟
حس و حال عجیبی در خانواده ی عزیزم حاکم شده .
یک غم که پرسه زنان بین ما می گردد .
حس مرگ .
یک حس مشترک . بین اکثر ماست .
حس میکنیم ، یک نفر در همین نزدیکی ها قرار است برود .
حس دردناکیست .
حتی دایی ام خوابش را هم دیده است .
همه با بغض و اشک همراهیم .
اگر او برود ، نمی دانم ...، بهش که فکر میکنم گریه ام میگیرد. فقط نمی توانم نبودنش را تصور کنم .
ای کاش ای کاش همه مان ، همه مان اشتباه کرده باشیم ...