سعی می کنم برای همشون بنویسم . حداقل برای بیشترشون :)
من خودم رو متخصص شناخت آدم ها می دونستم .
ولی تو فرق داشتی .
هیچی نمی گفتی و ناراحتی هات رو پنهان می کردی.
برعکس من که سر کوچک ترین چیز ها در هم می شکستم .
بهم میگفتی خیلی لوس و نازک نارنجی ام .
خب حق با تو بود .
معمولا با هم نمی ساختیم . میشه گفت من و تو تضاد رو معنا کرده بودیم .
من مثل یه مامور گشت ارشاد بودم که بچه ها رو بابت حرف های بدشون سرزنش می کردم و تو متخصص حرف هایی پر از فحش های وحشتناک بودی.
همیشه باهات بحث میکردم که از کلمات مودبانه تری استفاده کنی .
باهات بحث می کردم که اینقدر همه رو گاز نگیری یا خنج نکشی یا محکم نزنیشون .
آخرش کارمون به دعوا کشیده می شد . ولی دعواهای بانمک .
نصف زنگای تفریح کله پا میشدی . روی دستات می موندی در حالی که پاهات داخل هوا بود.
یادته ازت چی پرسیدم ؟ وقتی برعکس شده بودی ؟
بهت گفتم ، اگه محکم بزنم توی دلت ، میفتی زمین ؟
تو یه ورزشکار ماهر بودی و من با کوچک ترین حرکت ورزشی کل بدنم می گرفت .
وقتایی که کنارم می ایستادی دست 《م》رو گرفتم و می کشونم پیشت و بهت میگفتم : بیا اینم کیسه بوکست .
《م》 تنها کسی بود که مشکلی نداشت دستشو گاز بگیری یا هر بلای دیگه ای سرش بیاری .
کتاب هایی که می خوندی هم عجیب بود.
من که زبانم افتضاح بود ولی تو نه . همه ی کتابات زبان اصلی بود .
کتابی که می خوندی درباره ی زنی بود که با هفت تا مرد به هم زده بود . یکی یکی و به ترتیب .
بهم می گفتی ، قشنگیش به اینه که این بار دختره به هم میزنه نه پسره .
می گفتی داره قدرت خانوما رو نشون میده .
اون روز رو یادته ؟ وقتی به 《م》 گفتم بهم یه رمان بده تا سر حسابان حوصله ام سر نره ؟ گفت ندارم ...
بعد تو بهم گفتی من بهت میدم.
بهت گفتم : نه خیلی ممنون ، به شما اعتمادی نیست .
ولی بهم گفتی : باور کن کتاب بدی نیست .
آخر هم کتاب رو ازت گرفتم . خب زیاد هم بد نبود ...
وقتی بردمش خونه ، دوستم که خیلی ازش خوشش اومده بود .
یه شب تا ساعت دو بیدار موند تا اون رو بخونه .
بعد بهم گفتی : خودمم کتاب رو کامل نخوندم ، تو بخونش برای من هم تعریف کن .
کتاب درباره ی مردی بود که همسرش بهش خیانت کرده بود و می خواست زنش رو بکشه . اون هم با کمک یه زن دیگه که خودش هفتا مرد رو کشته بود.
کم همدیگه رو اذیت نمی کردیم . زیاد سر به سر هم می ذاشتیم .
ولی حرفای تند تو بر خلاف بقیه ناراحتم نمی کرد.
تو همیشه شوخ بودی و هیچ وقت احساساتت رو بروز نمی دادی ، به خاطر همین همه هم احساساتت رو نادیده می گرفتند .
با تمام اینها تو دختر خیلی محبوبی بودی . بعد از یه مدت نصف بچه های کلاس رفتارهایی شبیه تو داشتند .
اینقدر اعتماد به نفست توی برخی مسائل بالا بود ، که همه دوست داشتند مثل تو باشن .
ولی من دلم می خواست به احساساتت توجه کنم .
درسته آدم بیش از اندازه بی احساسی معلوم میشدی ، ولی هیچ وقت من رو به خاطر احساستم مسخره یا سرزنش نکردی .
می خواستی شبیه آدم های لات و لاشی معلوم بشی ولی تو با همه اون مدل آدم ها فرق داشتی . تو فقط یه دختر با احساسات سرکوب شده بودی .
خیلی قوی بودی خیلی خیلی قوی .
اون روز یادته ؟ وقتی داشتم با 《 پ 》میرفتم کانون تا لوازم تحریر جدید بخرم؟
بهم گفتی برای من هم یک پاک کن بخر که خوب پاک کنه .
رفتم و برات دو تا پاک کن خریدم . یکی ساده و یک پاک کن چاقویی با طرح یک خرس بانمک . از همون هایی که برای سه تای دیگه از بچه ها هم خریده بودم .
ولی دو روز بعد که همدیگه رو دیدیم ، خودت پاک کن خریده بودی.
بهم گفتی ببخشید .
بهت گفتم : اشکالی نداره اصلا مهم نیست . ولی این رو ازم بگیر :)
بعد پاک کن خرس رو بهت دادم .
ازم گرفتیش و گفتی : اولین باره یه چیز فانتزی وارد زندگیم شده :)
اون روزی که اومدم کنارت رو یادته ؟
بهم گفتی اعصابم خورده .
بهت گفتم چرا ؟
گفتی : گوشیم رو یادم رفته ، حوصله ام حسابی سر رفته (مثلا مدرسه بودیم :/)
به شوخی لبخندی زدم و سرم رو به نشانه ی تاسف تکون دادم .
گفتم : فکر کنم ایرپادم داخل کیفم باشه .
رفتم و ایرپاد رو برات آوردم . ایرپادی که از شانس تو ، چند روزی داخل کیفم مونده بود و تصادفی با خودم آورده بودمش .
بعد بهت گفتم : وصلش کن به گوشی یکی از بچه ها و آهنگ گوش بده .
باورم نمیشد ولی حسابی باهاش سرگرم شده بودی .
من تو هیچ وقت دوستای صمیمی نشدیم . شاید نشه حتی اسمش رو دوست هم گذاشت .
کلا فقط همدیگه رو اذیت می کردیم و سربه سر هم می ذاشتیم .
ولی تمام این خاطره ها یه طرف
اون روز پنج شنبه یه طرف
از صبح ناراحت بودی.
اولین بار بود اینقدر شکسته به نظر میرسیدی .
اولین نفر 《 ش 》فهمید یه چیزی شده و ازت پرسید چی شده ؟
ولی تو یهو از کلاس رفتی بیرون
اومدم داخل حیاط که پیدات کنم
اما هیچ جا نبودی
همینطوری که داشتم دنبالت می گشتم که یهو خانم مدیر صدام زد
و بعد هم مشغول حرف زدن شدیم .
نیم ساعت بعد ، زنگ خورده بود و همه سر کلاس بودن .
کلاس تاریخمون تلفیقی با تجربی ها بود .
اومدم سر کلاس .
کیفم رو گذاشته بودم آخرین نیمکت تا بتونم سر کلاس بخوابم .
از بین صندلی های در هم تنیده عبور کردم و رسیدم به نیمکت آخر .
و تو رو دیدم . که کنار کیف من نشسته بودی
بهم گفتی : کتاب تاریختو برداشتم
گفتم اشکالی نداره
و بعد کنارت نشستم .
چشمات همچنان پر از اشک بود .
بهت گفتم : چی شده ؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟
گفتی : چیزی نیست .
ولی کمتر از چند ثانیه بعد سرت رو روی دستات گذاشتی
نمی دونستم باید چیکار کنم . دیدن همچین چیزی از تو واقعا برام ، غیر قابل باور و دردناک بود . تویی که همیشه قوی و محکم به نظرم می اومدی.
دست رو گذاشتم پشتت .
یکم گذشت و حالت آروم تر شد.
هندزفری رو گذاشته بودی آهنگ گوش می دادی ، گفتم بهت بیا با هم گوش بدیم . قبول کردی و بعد مخفیانه من و تو آهنگ های خارجی تو رو گوش می کردیم که من هیچی ازشون نمی فهمیدم .
سعی داشتم با این کار آرومت کنم .
وقتی بهت گفتم ، زن بخونه گوش نمی دم ، یه کوچولو لبخند زده بودی . بهم گفتی : اوکی ، ولی باورم نمیشه
و من و تو بین پنجاه نفر بودیم . توی کلاس شلوغ هیچ کس از پچ پچ های ما سر در نیاورد .
به جز 《 ش 》 که ازم با حرکت لب هاش پرسید چی شده ، هیچ کس از ناراحتی تو هم سر درنیاورد .
ولی اون روز تو از ته دلت ازم تشکر کردی. ازم تشکر کردی که کنارت بودم :)
روز آخر به 《ب》 و 《ش》 گفتم ، شرط میبندم ، همتون رو قبل رفتن بغل کنم .
همه رو به جز دو نفر بغل کردم و تو موندی...
داشتم میومدم سمتت که 《 ب 》گفت : واقعا ؟ فکر کردی اون حاضر میشه کسی رو بغل کنه ؟ اینجاست که شرطت رو می بازی .
بهش گفتم : فقط ببین و تماشا کن .
سمتت اومدم و قبل از اینکه چیزی بگم خودت بغلم کردی .
تو ، اون آدم خشک و بی احساس ، بغلم کردی و نذاشتی من جلوی 《ب》 ضایع بشم :)
بعد 《 ب 》گفت : مگه میشه آخه چطوری ؟
و تو بهش به شوخی گفتی : چشم حسودا کور بشه :)
همیشه در برابر تو احساس ضعیف بودن می کردم .
تو همیشه سختی های زندگی رو تحملش کردی .
ولی امیدوارم در آینده زندگی بیشتر باهات بسازه :')
و خب اینکه
دلمم برات تنگ میشه...♡