فاطمه
فاطمه
خواندن ۵ دقیقه·۸ روز پیش

چند جرعه زندگی :) 🌱

چند جرعه زندگی :)
چند جرعه زندگی :)



خیلی رندم اومدم اینجا تا فقط بنویسم

یا بهتر بگم ، دلم خواست باهاتون حرف بزنم ،

به دور از تشریفات همیشگی کلمات و خیلی خودمونی :)

بدون هیچ ایده ای، مثل اون تماسای تلفنی که یهویی میگیری و بعد میبینی ساعت ها داری حرف میزنی :)

آره خلاصه ، متن امروزم یه متن خیلی دلیه که سعی میکنم تا حد امکان نه پای تظاهر وسط باشه و نه اغراق



چطورین رفقا ؟ ایامتون به کامه ؟ :)

کاش روزگارتون به خوشمزگی قورمه سبزی های دست جمعی باشه :)

ولی اگر ایام به بدمزگی اسفناج های زوری هم هست ، باید ادای مامانا رو دربیارم و بگم بخور ( دخترم/پسرم ) ^^

برات مفیده و قوی ترت میکنه

گرچه کاش اونچیزی که قوی ترمون می کرد اسفناج نبود :')

تضمینی 🤌😂
تضمینی 🤌😂



با وجود همه چیز ، چیزی نمونده جشن دور دور زمین رو هم بگیریم .

من بهت افتخار میکنم زمین قشنگم ، یه دور دیگه رو هم داری به اتمام میرسونی ممنونم که تو هم پابه پای ما میدوی

احتمالا مسیر سختی بوده و توی راه ، سرما ها و گرماهای زیادی رو تحمل کردی

و احتمالا توی این مدتی که گذشت، شهاب سنگای زیادی تن قشنگت رو زخمی کرده و تحمل کردی با اینکه هیچ کسی نبود زخمات رو برات ببنده .

و مهم تر اینکه ادامه دادی و تا آخرش اومدی :)

و من رو ببخش اگر امسال نمی تونم اونطور که شایسته ی دستاوردات هست برات جشن بگیرم ، ولی مطمئن باش سال دیگه جبران میکنم ، پس بیا هم من و هم تو یه سال دیگه هم ادامه بدیم ، خب؟ :)




نظرتون نسبت به سالی که گذشت چی بود ؟

به قول عزیز دلم :) ، بی خیال چیزایی که به دست آوردی و نیاوردی ، فقط یه چیزی رو بهم بگو

راضی بودی از خودت یا نه ؟

و اما من

به جرئت می تونم بگم سخت ترین سال زندگیم رو گذروندم ،

با اینکه نه به اندازه سال ۴۰۲ رشد کردم ،

نه به اندازه ی سال ۴۰۱ مهارتای جدید یاد گرفتم

و نه به اندازه ی سال ۴۰۰ یهویی " تمام زندگیم" رو از دست دادم

و نه مثل سال ۹۹ دوباره متولد شدم

و نه مثل سال ۹۸ حقارت کشیدم

و نه مثل سال ۹۷ ...



و امسال به تک تک رشد های سال ۴۰۲ شک کردم

و مجبور شدم تمام مهارت های سال ۴۰۱ رو کنار بگذارم.

چون زندگیم برای اولین بار دیدش رو به کوچکی یک اسم کرد و اون اسم کنکور بود .

آره خلاصه که این یک سال ، سرباز تمام وقت مسیر کنکور بودم .



ولی شاید بشه گفت بزرگ ترین دستاوردم ، کنار اومدن با اتفاق سال ۴۰۰ بود . رفتن الهه ی عزیزم :)

چون شبایی رو گذروندم که فکر می کردم هیچ وقت بدون اون نمی تونم بگذرونم .

پس حالا یه جورایی به خودم این اجازه رو می دم که بگم تا حد زیادی جاشو برای خودم پر کردم .


آره الهه ی قشنگ من ، مهم نیست چی بشه

من هیچ وقت کسی که تو تاریک ترین نقطه ی زندگیم دستم رو گرفت فراموش نمی کنم .

ولی می خوام دیگه شبا به خاطر نبودنت تنهایی گریه نکنم

می خوام دیگه سر هر اتفاق کوچکی توی زندگیم جای خالیتو حس نکنم

ممنونم که بودی و بدون که به خاطر رفتنت ازت دلخور نیستم

، یه خداحافظی همیشگی ، ولی اینبار متفاوت :)



دیگه از چی بگم ؟


از قشنگی های ماه رنگی رمضان بنویسم ؟


گرچه این روز ها سختی روزه گرفتن و دوران جمع بندی سخت به هم گره خورده :')

آخرش هم نتیجه اش گیجی من شد و

تقریبا هرچی قیمه بود قاطی ماستا کردم

از جمله گیج بازی های من (بعد تا چند دقیقه بعد داشتم فکر میکردم اینایی که من اان سبز کردم باید سبز میشده یا آبی)

سر این یکی تا شب نمی دونستم باید گریه کنم با بخندم :/

بعضی وقتا از صبری که مشاورم داره به خرج میده واقعا متعجب میشم :')

جدی چرا نمیزنه لهم کنه ؟ :/




در بین این همه هیاهو و مسیری که بار سنگینش از پا درم آورد

فقط یه چیزی همیشه امیدم رو زنده نگه می داشت و اون مثل همیشه کلمات بود

تقریبا هر ثانیه بهم کمک کرد تا مطمئن تر بشم درست ترین مسیر برای زندگیم مسیر نویسندگی هست .

حالا دیگه از ته قلبم می خوام یه نویسنده باشم .


خب فعلا تنها قدمی که باید بردارم تموم کردن داستانم هست .

داستانی که هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز بخوام تا ته بنویسمش

و بیشتر از اون هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز به چاپ کردنش فکر کنم .

شاید اگر این یک داستان رو تموم کنم دیگه هیچ کس بهم نگه تو نمی تونی داستاناتو تموم کنی

و شاید اگر بتونم چاپش کنم ، بلاخره آدم های اطرافم باور کنند من یه نویسنده ام هر چند دست و پا شکسته :)



این چند وقت وقتی میبینم ، دخترا یه جوری رفتار می کنند یا میگن و مینویسند و خودشون رو به قول معروف زیادی گنگ و شلوغ و شیطون نشون میدن ، یه جورایی اعصابم به هم میریزه

آخه حقارت تا چه حد ؟

مگه قشنگی یک دختر به نجیب بودنش نیست ؟

چرا فکر میکنند اگر آروم باشن ، ضعیفن

اگر محترمانه و در شان یک بانو حرف بزنند عقب مونده اند ؟

چرا فکر میکنند اینکه هر کس و ناکسی رو اذیت کنند و سربه سرشون بگذارند باحال و قدرتمند به نظر میرسند ؟

آرامش یک دختر قدرتشه :)

حتی اگر مشتت دیوار رو هم خورد میکنه ، به خاطر آدمای خوب ازش استفاده کن نه روی آدمای خوب !

کاش بتونیم تکیه گاه باشیم نه سیم خاردار :')





دیگه چیزی برای گفتن ندارم :)

قدردانم که شما ها رو دارم

قدردانم که می تونم کنار خانواده ی مهربونم بخندم

قدردانم که میتونم برای آرزو هام تلاش کنم

قدردانم که می تونم بنویسم و بخونم

و قدردان تر از همه چیز قدردان تو هم خدایی که مهربونیت ابرقدرت این جهانه :)


مسیر پیچیده ای شده و دیگه آخراشه ، شاید کم تر بیام و از یه جایی هم دیگه نباشم :')

ویرگول هم سوت و کور شده و تقریبا هیچ کسی نیست ...

امیدوارم بعد تیر با کلی خبرای قشنگ و رنگی هممون برگردیم به همون شور و نشاط قبلی ویرگول

🩵🩵



نویسندگیکنکوردخترزندگیویرگول
شده ام مثل شبی ، که صبحی در انتظارش نیست مثل گل خمیده ای که شبنمی کنارش نیست🥀
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید