بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی وقتی از یک خوشگذرونی مفصل دوستانه به خانه رسیده بودم باید بدون استراحت دوباره اون لباسهای رسمی گرم و ناراحت رو میپوشیدم تا به کلاس زبان بروم در حالی که تمام سلولهای بدنم میگفتن:<< نرو، بمون خونه و استراحت کن>>. اما بزرگ شدن توی خانواده ایرانی به ما یاد داده چطور به حرف دلت گوش ندی و اون کاری که درسته رو انجام بدی. پس صداهای درونم رو خاموش کردم و بلند شدم تا آماده شم و به سمت کلاس حرکت کنم که متوجه شدم مامانم لباسهامو شسته و تقریبا هرچیزی که برای پوشیدن مد نظرم بوده الان روی رختآویز در انتظار خشک شدنه. خب یه فرزند مصمم ایرانی با این اتفاقهای کوچک از پا نمیوفته پس بر خلاف میلم بیربطترین مانتو و شلوار رو از اعماق کمدم بیرون کشیدم و سریع پوشیدم تا به جهانیان ثابت کنم در راه رسیدن به هدفم هرگز متوقف نمیشم.
راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس در حالی که زیر لب زمزمه میکردم: << تو این گرما سگ رو بزنی بیرون نمیره که من دارم میرم کلاس زبان>>. به هر سختی بود خودم رو به آموزشگاه رسوندم. از آبسردکن طبقه پایین یک لیوان آب برداشتم و پلهها رو برای رسیدن به کلاس بالا رفتم. در کلاس رو باز کردم و با تعجب متوجه شدم برخلاف روزهاط گذشته کلاس خالی نیست. از استاد کلاس قبلی عذرخواهی کردم، در رو بستم و توی لابی روبروی منشی آموزشگاه نشستم تا کلاس خالی بشه. بعد از چند دقیقه نشستن منشی آموزشگاه نگاهم کرد و گفت: << شما با کی کلاس دارین امروز؟>> با اطمینان اسم استادم رو گفتم که متوجه تعجب منشی شدم در حالی که می گفت کلاستون که امروز کنسله.
نگاهش کردم گفتم اما برای من پیام نیومده که!
همینطور که داشت میگفت من ۴ ساعت پیش برای همه پیامک فرستادم شروع کرد به چک کردن سیستم. منم در حالی که مطمئن بودم پیامی دریافت نکردم برای اطمینان بیشتر گوشیم رو چک کردم و محکم گفتم من از صبح فقط پیامک بانک برام اومده. که با خجالت گفت آها من یادم رفته بود شما رو به لیست این کلاس اضافه کنم آخه شما اول ثبتنامتون توی کد بعدی بود. و بعد اضافه کرد مگه با بچههای کلاس گروه ندارین؟ یعنی بچهها توی گروه نگفتن؟
گفتم نه. کسی چیزی نگفت. با خجالت گفت من شرمندهام ببخشید. نگاه کردم، سیستم کاملا منطقی مغزم در لحظه بعد از بررسی اتفاق پیش آماده با خونسردی جواب داد خواهش میکنم پیش میاد دیگه.
و برای برگشتن به خونه دوباره از آموزشگاه پرت شدم به گرمای بعد از ظهر تابستانی.
توی راه تمام صدایهای درونم در حال بازخواست بودن که چرا اعتراض نکردی؟
- به چی اعتراض کنم؟
- با اعتراض چی تغییر میکنه؟
من فقط به اون شادی کوچک بعد از دیدن پیام کنسلی کلاس وقتی تمام سلولهام خسته بودن احتیاج داشتم که یک اتفاق اونو ازم گرفته بود و اعتراض چیزی رو تغییر نمیداد.
میدونی، فکر میکنم حتی اگر به ندای درونم گوش میدادم و نمیرفتم کلاس حتما بعد از فهمیدن اینکه اون روز کلاس کنسل بوده خوشحال میشدم اما من اونم از خودم گرفته بودم.
خوب که فکر میکنم میبینم اتفاق اون روز خود زندگیه وقتی ما یک عمره در حسرت شادیهای ریز درشت هستیم اما در جریان زندگی مدام به واسطه سهلانگاریهای ریز و درشت خودمون، خانواده و آدمها از شادی محروم میشیم و همچنان ادامه میدیم.
هر روز صبح به زور بیدار میشیم و تلاش میکنیم به خودمون و زندگی بفهمونیم اشتباه نمیکنیم و بالاخره شادی رو بدست میاریم درصورتی که همین تلاش مذبوحانه گاهی منجر به از بین رفتن شادیها میشه که این واقعا دردناکه.
این روزها که به واسطه بیکار شدنم بیشتر توی خونهام و زمان زیادی برای فکر کردن دارم لحظهای نیست که از خودم نپرسم چی شد که به اینجا رسیدی؟ کجا با سهلانگاریت شادی کسی رو نابود کردی که اینجوری کوچکترین شادیها ازت گرفته شد به ویسله انبوه سهلانگاری دیگران؟!
این روزها که شبیه بتانی پیرسون بعد از بیکار شدنش توی سریال #this_is_us در سردرگمترین حالت ممکن قرار دارم و مدام به خودم میگم پس اون کاری که براش ساخته شدی چیه دختر؟
کجاس که وقتی بهش رسیدی میزنی روی شونه خودت و میگی من تمام این مدت منتظر این لحظه بودم؟
این روزا زندگیم دقیقا شبیه بتانی پیرسون بعد از اخراج می گذره اونجا که توی جلسه مصاحبه وقتی به قسمت قطع همکاری رسید تمکرزش رو از دست داد، احساساتی شد و مجبور شد جلسه رو ترک کنه.
این روزها توی جلسات مصاحبه موقع معرفی خودم، بعد از رسیدن به قسمت قطع همکاری تیکههای شکسته خودمو جمع میکنم و میگم حالا اینجام، در خدمت شما و تمام سلولهای بدنم فریاد می زنن داره دروغ می گه.