ویرگول
ورودثبت نام
فؤاد
فؤاد
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

سه قلپ خون و چای!

پرونده‌ها رو ورق می‌زنم! کارای نیمه تموم؛ آدمای اشتباهی؛ راه‌های نرفته و حتی تصمیم های عجولانه...

پرونده‌ی اول رو باز می‌کنم: دزدی! شیئ به سرقت رفته: گرانبها ترین دارایی یک پسرک جوان! شاکی: هیچ کس! هیچ چیزش شبیه یک پرونده‌ی عادی نیست. پسرک از اینکه گرانبها ترین داراییش دزدیده شده خوشحاله. به نظر می‌رسه دچار جنون شده چون روان‌پزشک توی پرونده دستور بستری داده. توی اظهارات پسرک نوشته:

" دیوانه شماهایید که نمی‌فهمید دلتنگی چیه نه من! خوشا یاری که غارت می‌کند من را :) اصلا ببرید منو تیمارستان بابا این چه دنیای مسخره و مضحکیه شماها دارید؟ اصلا زندگی میدونید چیه؟ منو ببین دارم با کی حرف میزنم. یه مشت احمقِ عاقل نما... "

میرم سراغ پرونده‌ی بعدی: قتل! مقتول: پسری کم سن و سال. شیوه‌ی قتل: نامشخص. وضعیت متوفی: زنده!!! قاتل: خود پسرک! بیشتر شبیه یک پرونده‌ی خودکشی بود تا قتل. اما شواهد ماجرا که با دستخط بازپرس پرونده نوشته بود احتمالات خود کشی رو نفی می‌کرد! پزشکی قانونی نتونسته بود علت مرگ رو تشریح کنه. نه اثر سم، نه درگیری، نه جای زخم و حتی اثری از خفگی! تناقضات پرونده بیشتر از این بود که بتونم بفهمم چه اتفاقی افتاده! پسر مقتولی که هنوز زنده است. قتل بدون قاتلی که خودکشی نبوده و بازپرسی که اسمش دقیقا مثل منه! جایی اما پسرک چیزهای عجیبی گفته بود:

" جناب بازپرس؛ قاتل من شبه! شب منو می‌کشه و سپیده‌ی صبح که میزنه رو شاخه‌ی لاجون بنفشه‌ی گوشه‌ی اتاقم دوباره زنده میشم! آقای بازپرس کسی حرف منو باور نمیکنه. من شاکی این پرونده‌ام. خواهش میکنم برای تحقیقاتتون یک بار بیاید توی اتاق من بمونید. کمین کنید و منتظر بمونید تا شب برسه!من دیوانه نیستم نمیخوام برم تیمارستان..."

پرونده‌ی سوم رو باز کردم: انقدر بوی خون میداد که نتونستم چیزی بخونم! صفحه به صفحه‌ی پرونده غرق خون تازه بود! به زور فقط چند کلمه مشخص بود: جوان نبود، نباید، حاکم، زهر و شراب، مسئولیت! و دیگه چیزی رو نمیشد خوند!

بوی خونی که توی دماغم پیچیده بود سه قلپ آخر چاییمو ازم گرفت. ریختم تو گلدون کنار میزم و کتم رو تنم کردم. توی راه خونه دائم به پرونده ها فکر میکردم. اسم من همه جای پرونده ها بود. صفحه به صفحه‌شون زندگی من بود که با درد نوشته بودم. بازپرس، قاضی، روانپزشک، شاکی و حتی مضنون. همشون من بودم. چرا یک نقطه‌ی روشن توی پرونده ها نبود؟ چرا هیچ کس از روزای خوش و خنده‌های من سراغی نگرفته بود؟ چرا هیچ جای این کاغذای لعنتی اثری از موفقیتای من نبود؟

چرا برای خوشحالی هام پرونده ننوشته بودم؟

به خودم اومدم دیدم ساعت هاست که جلوی در خونه وایسادم و زنگ نمیزنم... برگشتم محل کارم. به اندازه سه قلپی که پرونده‌ی اخری بهم بدهکار بود چایی ریختم و دوباره نشستم به تماشای پرونده ها. برای دونه به دونه‌شون حکم بریدم:

سوزانده شود.

به آب دریا بسپارید تا گم شود سرخی خونش!

دفنش کنید و نشان و قبر برایش نگذارید.

اتمام بازپرسی: پرونده مختومه است.

حبس؛ ابد و یک روز.

...

تکلیف هرچی پرونده بود رو معلوم کردم. دفترم خلوت شد. صبح چندتا کارتن پرونده‌ی نو خریدم. مخصوص شادی هام. اساسنامه‌ی زندگیم رو اصلاح کردم و با هر ثانیه قلمی سیاه تر می‌کردم صفحه به صفحه‌ی پرونده هامو :)


پزشکی قانونی
گاهی کلمات هم کم میارن...!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید