
این اولین مواجهۀ من با جنگه...
پیش از این، «جنگ» فقط در کتابها و فیلمها بود. اگه سری به حافظۀ لپتاپ یا قفسۀ کتابخونه بزنم، لحظههای زیادی رو از «جنگ» پیدا میکنم؛ مثلاً این چند سطر از نمایشنامۀ «پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی»:
کشور من تصویر یه سرباز جوونی رو داره که برای اولین بار آدم کشته. کنار مردی که گردنش رو بریده و هنوز داره جون میده، بالا میاره.
کشور من شبیه مادریه که این نامه رو براش فرستادند: «پسرت رو کشتیم. اگه میخوای برات جسدش رو بفرستیم تا خاکش کنی، برامون سه هزار دلار تهیه کن.»کشور من یه دسته زندانیه که قراره اعدام بشن و مجبورشون میکنن خودشون قبر دستهجمعی خودشون رو بکنن و هنگامی که دارن میکنن، زیر پاشون یه قبر دستهجمعی دیگه پیدا میکنن که توش سربازهای جنگ جهانی دوم رو خاک کرده بودن.
نمایشنامۀ پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی
نوشتۀ ماتئی ویسنییک
حالا جنگ جلو اومده. انقدر نزدیک شده که میتونه شیشههای خونه رو بلرزونه. چند شب پیش، از مادرم یاد گرفتم که تفاوت صدای موشک و پدافند چیه و حالا هر صدایی که میشنوم سعی میکنم ماهیتیش رو تشخیص بدم و تخمین بزنم چقدر به من دور یا نزدیکه.
مادرم تعریف میکرد که زمان جنگ، وقتی موشکباران تموم میشد به خونۀ همدیگه زنگ میزدند تا از سلامت هم مطمئن شن. حالا بعد از چهلوپنج سال، جنگ، سینهبهسینه، از مادر به فرزند رسیده. و حالا این منم که بعد از هر صدا یا خبر انفجار، به فامیل، همکار و دوستانم پیام میدم.
نگرانی فقط محدود به حلقۀ نزدیک ارتباطی نمیشه، حالا برای تمام آدمهایی که نقشی کمرنگ یا پررنگ در گذشتۀ من داشتند، نگرانم. آدمهایی که به دلایل مختلف از من دورند یا جنس رابطهمون اجازهٔ پیامدادن نمیده. حالا با هر صدای انفجار، مثل شیشههای خونه، دل من هم براشون میلرزه. انگار انفجارِ موشک میتونه اون لحظهها و خاطرهها رو، میتونه گذشتۀ من رو هم نیستونابود کنه.
کتاب دیگری برمیدارم: کتاب «در ستایش اندوه». جملههایی رو میخونم که سالهای دور زیرشون خط کشیده بودم:
وقتی گلولهای شلیک میشود، اول، چیزی فرو میریزد در آدم. شبیه افتادن قطرهای آب روی چینی ترکخورده. آدم هنوز زنده است؛ اما صدای زنگی توی مغزش افتاده که میگوید: دیگر هیچچیز مثل قبل نخواهد بود.
کتاب در ستایش اندوه
نوشتۀ آنتوان چخوف
آتشِ جنگ شعلهورتر شده و زمزمهها حکایت از طولانیترشدنش داره. هیچوقت فکرش رو نمیکردم؛ اما الان برای لحظههای کوچیکی دلتنگم. برای اینکه صبحها سر کار، دو بار دکمۀ دستگاه قهوهساز رو بزنم تا ماگ بزرگم از قهوه پر شه، برای اینکه سهشنبهها بدوبدو خودم رو به کلاس «جستارنویسی» برسونم تا چندساعت کنار دوستانم باشم و بابت صدای بلند خندههامون از خانم موفرفری که مسئول اونجاست، تذکر بگیریم؛ برای اینکه پنجشنبهعصرها، به کتابفروشیهای کریمخان سر بزنم و...
آدمهای اطرافم رو نگاه میکنم. هر کدوم به سبک خودشون تلاش میکنند، زنده بمونند. هر چه بیشتر نگاه میکنم، مطمئنتر میشم که چقدر در مقابل جنگ همۀ ما تنهاییم؛ بار نگرانیها و حسرتهامون رو به دوش میکشیم و به دنبال سرپناه خونهبهخونه میگردیم. سراغ یکی از محبوبترین کتابهام میرم و گرد زمان رو از روش پاک میکنم: کتاب «جنگ چهرۀ زنانه ندارد»
انسان بیش از هر چیز در جنگ و شاید در عشق، خودش را نشان میدهد و رازش را فاش میکند. تا عمیقترینِ اعماق و تا لایههای زیرپوستی. همهٔ ایدهها در برابر چهرهٔ مرگ رنگ میبازند و آنجاست که ابدیتی غیرقابلدرک زاده میشود.
کتاب جنگ چهرۀ زنانه ندارد
نوشتۀ سوتلانا الکسیویچ