این یادداشت با صحنهای از انیمۀ «حمله به تایتان» شروع میشه:
یکی از شخصیتهای محوری این انیمه یعنی «میکاسا» در کودکی خانوادهش رو از دست داده و حالا دوباره عزیزترین آدم زندگیش رو از دست میده. با خودش میگه:
دوباره...
دوباره این احساس رو تجربه کردم
دوباره عزیزترین آدم زندگیم رو از دست دادم
یعنی باید دوباره از اول شروع کنم؟!
بار اولی که ما از دست دادن رو عمیقاً تجربه میکنیم، شاید بعد از مدتی بلند شیم و با انگیزۀ بیشتر، شروع به دوباره ساختن کنیم. شاید انقدر خوششانس باشیم که دوباره همون احساس قشنگ رو بسازیم یا حتی زیباترش رو تجربه کنیم؛ اما اگه از بخت بد، دوباره اون چیزی رو که با جونودل ساختیم از دست بدیم، دیگه بلند شدن خیلی سخته. مخصوصاً اگه این از دست دادن با این احساس ترکیب بشه که خودمون مقصر خراب شدنش بودیم. یه فرق بزرگ بین اولین و دومین از دست دادن وجود داره و همونم هست که بلند شدنمون رو بهمراتب سختتر میکنه. این سوال:
یعنی باید دوباره از اول شروع کنم؟!
وقتی تمام راهی رو که رفتیم به یاد میآریم، وقتی تمام مشکلات این مسیر، پیش چشممون زنده میشه. اونوقته که این سوال پُررنگ میشه: اینهمه راه رو باید دوباره از اول برم؟ و ترسناکتر از اون، چه تضمینی هست دوباره خراب نشه؟!
الان حدود یک ساله که من کارهای روزانهم رو مینویسم و اندازۀ سهچهار کلمه، اتفاق برجستۀ اون روز رو هم یادداشت میکنم. معمولاً تمام خونههای این دفتر پر میشه؛ اما این هفته که عکسش رو براتون گذاشتم کاملاً خالیه! هفتۀ بعدش هم خالیه. و حتی هفتۀ بعدش. و تا دو هفتۀ بعدش فقط خط تیره گذاشتم. اون موقع منم مثل «میکاسا» مدام به خودم میگفتم:
دوباره این احساس رو تجربه کردم
یعنی باید دوباره از اول شروع کنم؟!
این یادداشت رو با صحنۀ دیگهای از انیمۀ «حمله به تایتان» تموم میکنم. وقتی «هانجیسان» به «میکاسا» میگه:
ما تو زندگی شاید یکبار و شاید بارها آدمهای عزیز زندگیمون رو از دست بدیم،
سخته...
خیلی سخته؛
اما ما چارهای نداریم
جز اینکه ادامه بدیم.
ما چارهای نداریم جز اینکه ادامه بدیم. هرچقدرم که اتفاقات بهنظرمون ظالمانه باشند؛ چون زندگی همینه، هنر دشـــوار ادامه دادن!