ویرگول
ورودثبت نام
زینب فولادی
زینب فولادی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

صفحه ای برای دخترم

"من بزرگتر از توام پس باید به بزرگتر از خودت احترام بگذاری"صدای دخترم بود که با خواهر کوچکش سر مسئله‌ای که در نظرشان بزرگ بود باهم بحث می کردند. بزرگتر می خواست در همه وقت و هر لحظه بزرگی اش به رسمیت شناخته شود و کوچکتر هم دنبال اثبات وجودی خودش. حرف و خواسته ی بزرگتر به جا و درست بود اما لحن بیان به جای آنکه نافذ شود خود شده بود عامل بازدارنده.ماندم تا خودشان مسئله را حل کنند،دخالت من شاید کار را خرابتر می‌کرد. اما مکالمه شان مرا پرت کرد به دوران نوجوانی و خانه پدری.

ارشد بودم و حرفم حسابی خریدار داشت.بچه ها(خواهر و برادرهایم) در اکثر مواقع گوش به حرفم بودند البته من هم آدم زورگویی نبودم اصلا از این باب اخلاقیات و رفتارها که در همان زمان در خیلی از خانه ها می دیدیم در بین ما الحمدالله جایی نداشت،هر چه بود محبت بود نه که دعوا نداشته‌ باشیم،نه! دعوا هم بود اختلاف سلیقه هم داشتیم اما ناحقی و ظلم سالاری در روابط بین ما حرفی برای گفتن نداشت این اصل و اساس همیشگی تربیتی ما بود بخصوص که بعد از فوت پدرم بیشتر نمود پیدا کرده بود.بویژه برای من که حس مسئولیت و محبت بیشتری را بواسطه بزرگترین فرزند نسبت به خواهر و برادرهایم داشتم و جایی اگر می دیدم اشتباهی کرده اند شده بود به زور ولی آنها را وادار به قرار گرفتن در مسیر درست می کردم و خیلی از این اوقات از تاثیر کلام آرام غافل بودم.

مدتی بود که دو برادرم صاحب یک آتاری دستی شده بودند و میشد گفت تمام وقتشان به بازی می گذشت و سراغ آنچنانی از درس نمی گرفتند. دعوا و ناراحتی سر بازی کردن با آتاری در بینشان رنگ و بوی بیشتری گرفته بود و بالطبع میگرنها و ناراحتی هایی هم برای مادر در پی داشت. چند باری با صحبت به ظاهر آرام سعی در برقراری روابط حسنه بینشان کردم تا یکی دوروز خوب بودند و وقتی هم برای سرزدن به کتابهایشان می دادند اما دوباره روز از نو دعوا از نو. یک روز چنان سروصدایشان بالا گرفت که احساس کردم نیاز حتمی به حضور مقتدرانه خواهر بزرگتر برای حل و فصل مسئله میباشد. اول فریادی بر سر هر دویشان کشیدم و گفتم هیچکس اجازه بازی ندارد و آتاری را برداشتم اما بازی و آتاری چنان به مزاقشان خوش آمده بود که این دعواها را هم به جان می خریدند و از آن بدتر این بود که رویِ حرف منِ بزرگتر داشتند حرف می‌زدند و گفتند که آتاری مال ماست و خودمان حلش می کنیم همان منیّت و ابراز وجود از اینطرف هم به غرور من خدشه وارد شده بود گفتم هرچه که من می‌گویم و اصلا خبری از آتاری نیست آن روز شاهد ماجرایی بودم که پیش‌تر اتفاق نیفتاده بود و این کشمکش بین من و بچه‌ها بدین صورت پیش نیامده بود که اینگونه اصرار بر امری کنند که مخالف میل من است،از من هم بعید بود چطور آن روز آن زینب همیشگی نبودم و آنقدر این"منم"و بزرگتری برایم مهم شده بود که بخاطر همین بحث ساده و اینکه به بچه‌ها گفتم اگر نرفتید سر کتاب و درستان،شکاندن آتاری برایم کاری ندارد و شاید آنها هم در باورشان نمی گنجید که من بخواهم این تهدید را عملی کنم اصلا برای خودم هم باور پذیر نبود اما وقتیکه ديدم نه تنها عقب نکشیدند که برگشتند و گقتند تو اینکار را نمي کنی،همین حرف مرا در انجام دادن این کار مصمم تر کرد و من...شکستم...نه فقط آتاری را که دل آنها و خودم را هم شکستم و این شکستن چنان در وجودم صدا کرد که حتی با گذشت چندین سال هروقت بچه‌ها بصورت اتفاقی یادش می افتندو تعریف میکنند یک دل سیر می خندند اما برای من فقط حسرت و بغض به همراه دارد. چگونه توانستم این دلخوشی کوچکشان را با دستان خودم نابود کنم منی که زمانی با شادی تمام قلکم را شکستم تا با پس انداز داخلش بتوانم کامیون اسباب بازی ای که مدتها ورد زبانشان شده بود را بخرم. این من آیا همان آدم بوده؟تفاوت بین این دو شخصیت زمین تا آسمان بود.

تلخی این اتفاق در خاطرم چنان بود که حتی وقتی در همان سال‌های اول اشتغال به کارم و با حقوق کم معلمی توانستم یک کامیپوتر مدل بالا و قسطی برايشان بخرم با اینکه خنده های ته دلی شان هنوز هم از زیباترین تصویرهای نمایشخانه ذهنم است اما آن بهت و ناراحتی از شکستن آتاری هم از صفحه ذهنم پاک نشدنی ست.جایی که میشد با زبان مِهر و سیاست کلامی مسئله را حل کرد دیگر نیازی به میدان دادن به خشونت و ناراحتی نداشت.اگر این منیت ها را بتوانیم از روابط خودمان حذف کنیم لذت لحظه ها را بیشتر درک خواهیم کرد.خواستم این صفحه را برای دخترم،خودم و هر کسی که می‌خواند بنویسم تا مرتب به خودمان یادآور شویم زبان را به خیر چرخاندن و صبوری کردن قطعا عزتی به ما خواهد داد که زوال ناپذیر است.

دخترم!تفاوت بسیار است بین این دو جمله که به خواهرت بگویی"ببین چیزی که من می گویم درست است و انجامش بده"با اینکه بگویی:عزیزم من هم قبلا مثل تو همین شرایط را داشتم و فهمیدم راهش این است که.."

از در مهر وارد شدن و با دوستی راه درست را نشان دادن،ناراحتی که به بار نمی آورد بلکه تاثیر مثبت بیشتری هم در روابط از خود برجای میگذارد.ماه ترینم! دوست ندارم راه هایی که به اشتباه رفته ام شما هم تجربه کنید پس نوشتم این خاطره را و با هزاران عشق تقدیم نگاه و دل پرمهرت می کنم تا برایت بماند که بدانی زبان محبت کنار جدیت مسیر را خیلی هموارتر و دلنشین تر میکند.

حضرت علی (ع) : 1- همراه می خواهی خدا 2- دنیا می خواهی عبرت از گذشتگان 3- رفیق می خواهی نویسندگان عمل 4- کسب می خواهی عبادت خداوند 5- مونس می خواهی قرآن 6- موعظه می خواهی مرگ و اگر مرگ کفایت نکرد آتش جهنم کفایت می کند.نصایح صفحۀ 271

صبوریسیاست کلامیمنیتزبان پرمهردوستی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید