چندماهی شد که دیگه باهم حرف نزدیم، روزی اومد که نه تو پیگیرم شدی و نه من
و من از اون روز همیشه وحشت داشتم اما خودمو آماده کرده بودم برای رفتنت برای نبودن و نداشتنت
اما اونقدرا هم که فکر میکردم آسون نبود، درست مثل زمانی که میدونی سوختن درد داره اما تا زمانی که نسوزی عمق دردشو نمیفهمی...خیلی منتظرت بودم خیلی شبا با فکر تو خوابیدم و با خواب تو،از خواب پریدم
خیلی وقتا بالای شهر تنگ غروب وقتی میشستم و سیگار میکشیدم جای تورو خالی میکردم...حالا دیگه تو نیستی اما هرروز انگار قراره این کابوسُ زندگی میکنم
میدونی چرا توو ذهنم تموم نشدی؟ چون اون رابطه ی عمیقی که فکر میکردم ؛ بدون هیچ حرفی تموم شد و تمام قول و قرارمون پوچ شد...