متن: شهریار نوبهار | روایت: اردلان کاظمی
بندر بوینس آیرس. شهر نفرین شدهی آمریکای جنوبی در دهه هفتاد میلادی. با مرگ خوآن پرون، گروههای سیاسی در آرژانتین به جان یکدیگر افتادند. نتیجهی این نبرد فرسایشی، کودتای نظامی ژنرال خورخه ویدلا بود. کودتایی که منجر به جنگ کثیف شد. جنگ دولت علیه ملت. ظرف مدت کوتاهی 30 هزار نفر ربوده و سر به نیست شدند. دولت میخواست همه سکوت کنند ولی مادرها دیگر طاقتشان تمام شده بود. روسریهای سفید را برداشتند تا ضد سیاهی مبارزه کنند. مادران میدان مایو علیه خفقان و ظلم. آماده برای مبارزهای تا سر حد مرگ.
او در چنین دورانی متولد شد. روزهایی که جادوی سیاه، سرتاسر آرژانتین را تسخیر کرده بود و نوری در افق دیده نمیشد. شاید برای همین است که اغلب کت و شلوارهای یکدست مشکی میپوشد. به یاد آن روزهای تاریخی و البته سیاهرنگ آرژانتینیها. دیگو سیمئونه، جادوی سیاه.
یک جادوگر سیاه در اروپا کدام شهر را ترجیح میدهد؟ برای سیمئونه جواب ساده بود. بندر کاتانیا در جنوب ایتالیا. جایی مشابه با بوینس آیرس. شهری که در کرانههای آتشفشان اتنا قرار دارد. کوهی که میگویند غولهای افسانهای انسلاد و تایفوئیوس درون آن زندگی میکنند؛ و تنفس سنگین آنهاست که باعث طغیان اتنا میشود.
ملاقات و یادگیری جادوگر سیاه از نیاکان اساطیریاش شش ماه بیشتر طول نکشید؛ اما او را برای مبارزههای آیندهاش قدرتمندتر کرد. نبردهایی فراتر از ایستادگیاش مقابل رسانههایی که او را بابت اخراج دیوید بکهام در جام جهانی 98، متقلب میدانستند؛ و میگفتند سال 2002 با آن پنالتی، بکهام انتقامش را از سیمئونه گرفت؛ ولی برای ال چولو این چیزها اهمیتی نداشت. او عداوتی با رسانهها یا بکهام احساس نمیکرد. مبارزه اصلیاش در جای دیگری بود.
مبارزه اصلی با تباهی و دیکتاتوری بود. نبردی که بیش از یک دهه به طول انجامید؛ ولی سرانجام جادوی سیاه شکست خورد. در 1983 دموکراسی بازگشت و یک دهه بعد رونق اقتصادی هم به دنبالش آمد. مادران همچنان عزادار فرزندان از دست رفتهشان بودند. اما خوشحال بودند که دیگر قرار نیست هیچ کودکی از مادرش ربوده و ناپدید شود. آنها در سیاهی زندگی و مبارزه کردند اما خودشان سیاه نشدند.
درست مثل دیگو سیمئونه. پسری که در آن روزهای تلخ رشد کرد و حتی وقتی سرمربی شد، فقط مشکی میپوشید. تا یادش نرود دورانی که انگار تمامنشدنی به نظر میرسید. سختیها و مشکلات، جادوگری را ساختند که از ترفندهایشان یاد گرفت، اما همانند آنها نشد. رویای کسی را نابود نکرد و به جایش برای رویاهای تمام مردم فقیر اطرافش جنگید. مثل فتح لیگ برای استودیانتس بعد از 23 سال، نجات کاتانیا از خطر سقوط و یا باز گرداندن لالیگا به ویسنته کالدرون پس از 18 سال. او جادوگر سیاهپوشی بود که در قلبش فقط شور و شوق موج میزد. این را حتی هواداران افراطی اتلتیکو مادرید هم گواهی میدهند.
شاید بیراه نباشد اگر زندگیاش را با پروفسور اسنیپ مشابه بدانیم. شخصیتی ماندگار در کتابهای هری پاتر که مرگی تلخ داشت. خوانندگانی که از او متنفر بودند، درست در آخرین صفحات زندگیاش، دیوانهوار عاشقش شدند و برایش اشک ریختند. چرا که فهمیدند در تمام این مدت اشتباه میکردند. اسنیپ یک مرگخوار نیست. عاشقی بود که محکوم به سکوتی زهرآگین بود.
او و سیمئونه اساتید جادوی سیاه بودند ولی از آن برای وفاداری و محافظت استفاده کردند. تمام آن چیزی که تعریف یکسان فوتبال در سرتاسر جهان است. چه برای کودکی در کوچههای بوینس آیرس و چه برای پیرمردی در ساختمانهای قرنطینه شدهی ووهان در چین. جادوی سیاه، جادو و زبان مشترک فوتبال.