متن: شهریار نوبهار | روایت: اردلان کاظمی
رئالیسم جادویی.زایندهی دیگو. پسر بچهای کوچک که در واقعیتهای گل آلود ویا فیوریتو، رویای خرید خانهای گرم و محکم برای والدینش را رنگ آمیزی میکرد. کودکی سرخوش که در جستجوی خوشبختی بود.
رئالیسم جادویی. محل تولد مارادونا. جادوگری که هیچ نقطه ضعفی نداشت. کسی که فتح آرژانتین هم برایش کافی نبود؛ و میخواست بر جهان حکومت کند. قهرمانی مشهور و ثروتمند ولی تنها. غرق در حرص و حسرت.
رئالیسم جادویی. مرزی نامرئی میان واقعیت و خیال. ترکیبی از حقیقت، افسانه و تاریخ. محل تلاقی دیگو با مارادونا. زادگاه کسی که تجسم عینی فوتبالیستی رویایی در آمریکای جنوبی بود. معجونی از عصیانگری، قهرمانی، حقهبازی و بیگناهی.
رئالیسم جادویی؛ یا خلاصه شده در یک عبارت: دیگو آرماندو مارادونا
رئالیسم جادویی هیچ ربطی به رخدادهای تخیلی و فانتزی ندارد. در اینجا ساختارهای واقعیت دگرگون میشوند. دنیایی واقعی اما جدید به وجود میآید. با روابط علت و معلولی خاص خودش. همه چیز عادی است؛ اما یک عنصر جادویی و غیرطبیعی در پسزمینه وجود دارد.
مانند دریبلها و حرکات دیگو که بسیار واقعی به نظر میرسید اما طرفداران را مسخ میکرد. انگار که در میان انسانهای فانی، جادوگری پیدا شده که خودش را از زندگی پنهان نمیکند. علاقهای به احتیاط ندارد؛ و با تمام وجود جادو و لذتهایش را در آغوش کشیده. بیهیچ نگرانی و شرمی.
شاید به همین خاطر بود که هرگز عذرخواهی نکرد. بابت آن لحظهای که برای بسیاری نمادی از تقلب و حقه بازی بود؛ اما او و پیروانش گفتند که این دست خداست. خدایی که ناگهان تصمیم گرفت انتقام آرژانتینیها را در زمین فوتبال بگیرد.
فقط یک گناه وجود دارد. آن هم دزدی است. هر گناه دیگر هم نوعی دزدی است. اگر مردی را بکشی یک زندگی را میدزدی. حق زنش را از داشتن شوهر میدزدی. حق بچه هایش را از داشتن پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی حق کسی را از دانستن حقیقت میدزدی. وقتی تقلب میکنی حق را از انصاف میدزدی. میفهمی؟
انگار این سطرهای کتاب بادبادک باز، خطاب به او نوشته شده بود؛ ولی کدام انصاف؟ اصلا چه کسی آن را تعریف میکند؟ مگر یک جادوگر هم باید به قوانین انسانی احترام بگذارد؟ البته که این چیزها برای مارادونا اهمیتی نداشت. فقط 4 دقیقه لازم بود تا رویای قهرمانی انگلستان را خراب کند. 250 ثانیه تا گرفتن انتقام فالکلند. تا آوردن لبخند بر چهره کشوری که تکیده و فروپاشیده بود. 4 دقیقه، 2 لحظهی استثنایی و 1 قهرمان. این خلاصهای از جام جهانی 1986 بود. ویترینی برای معرفی، نمایش و جاودانگی یک افسانهِِی واقعی. یک رئالیست جادویی.
نبوغ و جنون. این دوگانههای ازلی و ابدی. این وسوسههای لعنتی که میتواند هر اسطورهای را به زانو در آورد. تفاوتی ندارد دیگوی سرخوش باشد یا مارادونای مغرور. تباهی و تاریکی، همیشه در کمین است. منتظر یک رخنهی کوچک یا لحظهای غفلت.
سنگینی رویاهای آرژانتین، بارسلونا و ناپل یا کودکی گمشدهاش در بوینس آیرس. هنوز مشخص نیست ضربه نهایی را از کجا خورد. همه خیلی دیر فهمیدند. وقتی که کوکایین او را در آغوش مرگبارش کشیده بود. انگار که ناگهان شبی در یکی از همان کلوبهای لعنتی، افسانه به پایان رسید. با معصومیتی از دست رفته.
هیچ چیز دیگر مانند قبل نمیشد. دایرهی زندگیاش، یک دور کامل زده بود.
این بار برای همیشه رفت. در میان بهت، شوک و حیرت. با بلندترین صدایی که از سراسر جهان شنیده میشد. لابهلای اشکها و لبخندهای هواداران فوتبال. بار دیگر، جادو در واقعیت به خاک سپرده شد تا فرزندان دیگری از او ریشه بگیرند. چرخهی زندگی همین است.
بدرود پسرک سرخوش و قهرمان مغرور. بدرود دیگو آرماندو مارادونا