متن: شهریار نوبهار | روایت: اردلان کاظمی
فوتبال را دوست دارید، چون این حس غریزی است. وقتی توپی در خیابان جلوی پایتان قل بخورد، شوتش میکنید؛ چون دوست داشتن فوتبال درست مثل عاشق شدن است. نمیدانید چطور در برابرش مقاومت کنید؛ و حتی نمیدانید چطور باید این حس را فهمید و اندازهگیری کرد؛ اما این قانون یک استثنا دارد. شادی و لذت. در نهایت حضور شما ممکن است برای دیگران خوشحال کننده باشد یا نباشد. کیفیت و صفتی جداکننده؛ مانند تضاد سیاهی و سپیدی.
مارک تواین معتقد بود که برای درک بیشترین شادی و لذت، باید آن را با شخصی دیگر تقسیم کنیم. قهرمان ما هرگز مارک تواین را نخوانده. احتمالاً هیچوقت هم نخواند. ولی حرفهای او را غریزی زندگی میکند. او برای مردم خوشحالی میآورد. برای میلیونها تماشاگر در سرتاسر دنیا. جدا از نژاد؛ زبان، سلایق و تمام تفاوتهایشان. حتی خودش هم شاید این را درست درک نکرده باشد؛ اما لذتی که او برای بینندگانش میآفرید، منبعی جز خودش نداشت. ناب و طبیعی. او خودش مفهوم شادی و لذت بود.
او، رونالدینیو بود.
در فوتبال فقط یک اسطوره داشت. برادرش؛ اما نهتنها از او جلو زد، بلکه برای سه فصل پیاپی، از هر کسی در دنیا بهتر بود؛ عجیب نبود اگر گمان میکردید که در نهایت، بهترین بازیکن تاریخ میشود. شاید به این گمان، رنگ واقعیت نزد؛ و شاید آن اندازهای که باید، تداوم نداشت؛ اما هیچکس او را فراموش نکرده. البته بهتر است بگوییم که هیچکس نمیتواند او را فراموش کند.
حتی هواداران رئال مادرید. دشمنان ازلی و ابدی. همانهایی که در سانتیاگو برنابئو، شاهد یکی از درخشانترین نمایشهای تاریخ فوتبال بودند. وقتیکه یک فوق ستاره، مقابل کهکشان مادریدیها ایستاد. فقط 78 دقیقه کافی بود که عدد 3-0 در تابلوی نتایج ثبت شود. 19 نوامبر 2005. روزی که رونالدینیو، رئالیها را وادار کرد برایش دست بزنند. یا همان وقتیکه یک تنه مقابل ماشین جنگی مورینیو و چلسی آن روزهایش ایستادگی کرد. ستاره در برابر سیستم. نبردی بهظاهر نابرابر که پیروزش شد. با همان دندانهای خرگوشی، موهای بلند و چشمانی که همیشه میخندیدند.
ظاهری که یکی از مدیران رئال مادرید میگفت بسیار زشت است؛ و اصلاً به خاطر همین بود که رئال برای خریدنش اقدامی نکرد. میگفتند مثل بکهام جذاب نیست؛ و با این چهره، برند مادریدیها را خراب میکند. چه اشتباه مضحکی. همه رونالدینیو و خندههایش را دوست داشتند. با دریبلهای متنوع، کاشتهها، شوتهای سهمگین و آن پاسهای معروفش. یک رویای مارکتنیگی برای رئالیها که حالا در لباس آبی و اناری میدرخشید. او نمادی انسانی برای زیبایی در فوتبال بود. او تجسم ژوگو بونیتو بود.
او رونالدینیو بود.
شاید هیچکس بهتر از لئو مسی، مفهوم رونالدینیو را درک نکرد. طوری که دربارهاش میگفت: «رونالدینیو مسئول تغییرات بزرگ بارسا بود. قبل از آن روزهای بدی داشتیم. در سال اولش هم چیزی نبردیم، اما مردم را شیفته کرد. سپس قهرمانیها شروع شدند؛ و او تمام آن طرفدارها را خوشحال کرد.» هوادارانی که با او، بعد از پنج سال، لالیگا را فتح کردند؛ و 14 سال بعد از تیم رویایی کرویف، دومین چمپیونز لیگ تاریخشان را هم قهرمان شدند. تاریخ مدرن بارسا آغاز شده بود. با رهایی، لذت و اعتماد به نفس. تمام آن چیزهایی که رونالدینیو را تعریف میکنند. ژاوی، والدس، اینیستا، بوسکتس و پویول میدیدند و یاد میگرفتند؛ و مهمتر از همه لئو مسی. پسرک آرژانتینی که حتی در بستن موهای بلندش هم از رونالدینیو تقلید میکرد. چه برسد به تکنیکها و دریبلهایش.
دریبلهایی که رونی همیشه برای فرار از مشکلاتش، به آنها تکیه کرده. مشکلاتی که از مرگ پدرش در 8 سالگی آغاز و با ترک اجباری فوتبال توسط برادرش، ادامه یافت. یا مربیان فوتبالی که سرسختانه اعتقاد داشتند نباید اینطوری بازی کند. با تکنیک و دریبل و لبخند؛ که اگر ادامه دهد، هرگز فوتبالیست بزرگی نخواهد شد. چه حرف عجیبی! برای رهایی از این قضاوتها و مشکلات، شاید جای بهتری از زمین فوتبال سراغ نداشت.
طوری که خودش میگفت: «وقتی توپ را زیر پاهایت لمس میکنی، آزاد هستی.» حسی از آزادی و رهایی که نتیجهای جز سرخوشی و لذت نخواهد داشت. درست مثل شنیدن سامبای برزیلیها. او هم میشنید و لذت میبرد و در زمین میرقصید. احتمالاً هرگز بازیکنی با لذت او فوتبال بازی نمیکرد. فوتبال برایش واقعاً یک بازی بود؛ و دلش میخواست سرخوشیاش از بازی کردن را با دیگران هم قسمت کند. او شیفته هوادارانش بود. او عاشق توپ بود.
او رونالدینیو بود.
رونالدینیو. متوجه شدید که دارید لبخند میزنید؟ فقط کافی است ویدیوها را ببینید و به یاد بیاورید. طوری که در زمین راه میرفت. با شیطنت به اطراف مینگریست. دریبل میزد و میخندید. حتی اگر با تکل بدی زمین خورده بود. جوری که حتی مدافعین حریف هم از خطا کردن بر او، احساس شرم میکردند. حرکاتی که او در زمین اجرا میکرد، از توانایی دیگران خارج بود؛ اما فقط این اهمیت نداشت. طوری آنها را به نمایش میگذاشت که چارهای جز لبخند، تحسین و تشویق نداشتید.
فوتبال را بدون خاطرهها نمیتوان تعریف کرد؛ و تمام نوستالژیها و خاطرات به برداشت قلبی طرفدارها مربوط میشود. احساسات بیننده همیشه مهمتر از منطق اوست. حداقل در فوتبال که این قانونی همیشگی است. تماشا کردن رونالدینیو لذتبخش و شادیآور بود. او دوباره ما را به دوران کودکیمان میبرد. وقتیکه چیزها جدی نبودند. جدیتی که قاتل لذت و شادی است. خشکی و جدیتی که هرگز در دنیای رونالدینیو جایی نداشت.
ژاوی هرناندز جملهای طلایی درباره رونالدینیو میگوید: «یکچیز ساده و مشخص وجود دارد. رونالدینیو بهکلی تاریخ بارسلونا را متحول کرد.» شاید بهتر است این جمله را بازنویسی کنیم. او درک ما از فوتبال را بهکلی متحول کرد. اینکه فوتبال یک صنعت نیست. حتی یک سرگرمی صرف هم نیست. فوتبال یک بازی ساده است. فوتبال در ریشههایش دو عنصر بیشتر ندارد. شادی و لذت. تمام آن چیزی که رونالدینیو به دنبالش بود. آنقدر که خودش تبدیل به کالبد انسانیشان شد. او مردم را خوشحال میکرد. او شاد بود و لذت میبرد.
او رونالدینیو بود.