متن: شهریار نوبهار | روایت: اردلان کاظمی
به او دانشمند دیوانه میگفتند. تحقیقاتش را هم خیالپردازیهای یک شخص وسواسی و منزوی میدانستند؛ اما واقعیت چیز دیگری بود. نیکلا تسلا مانند اغلب نابغهها، به زمان خودش ربطی نداشت. مجبور بود تسکینش را در آینده جستوجو کند. آیندهای که شاید در آنجا اندکی درک شود. طوری که بارها گفته بود: «برایم اهمیتی ندارد که آنها ایدههای مرا دزدیدند. برای من مهم این است که آنها خودشان هیچ ایدهای ندارند. بگذارید تا آینده حقایق را آشکار سازد و هر کس را بر اساس کارها و دستاوردهایش ارزیابی کند. زمان حال متعلق به آنهاست، اما آینده که برایش واقعاً تلاش کردهام، از آن من خواهد بود.»
تسلا در کرواسی امروز متولد شده بود. هر چند که برای نابغهها محل تولد هیچ اهمیتی ندارد. برای او هم نداشت. زادگاه فقط یک نقطه شروع است. هر کس از جایی میآید. درست مثل تمام نابغهها. مثل نیکولا تسلا. مثل زینالدین زیدان.
نابغهها مانند الماسهای تراش نخورده هستند. به همان جذابیت و ارزشمندی اما با لبههای تیز و برنده. تسلا یا زیدان، تفاوتی ندارد. نوابغ را با عصیانگری به یاد میآوریم. مثل آن لحظهای که با سر به صورت هافبک هامبورگ زد و اخراج شد و به خاطرش توپ طلای سال 2000 را به لوییس فیگو واگذار کرد. یا در مسابقه مقابل عربستان در جام جهانی 98، ضربهای عمدی به کمر فوآد امین زد تا باز هم اخراج شود. ضربهای که برخی آن را انتقام نمادینش از اعراب افراطی میدانند.
یا شاید مهمتر از تمام سکانسهای قبلی، فینال جام جهانی 2006 باشد. لحظهای که زیزو حتی علیه خودش هم شورش کرد. بازی خداحافظیاش و فینال جام جهانی همزمان شده بود؛ اما برایش اهمیتی نداشت. سالها بعد گفت که به آن لحظه افتخار نمیکند؛ اما هر چند تلخ و ناخوشایند، آن لحظات هم جزئی از زندگی است. زندگی متفاوت آقای نابغه.
انزوا. یک ویژگی مشترک میان اغلب نوابغ؛ اما انگار برای زیدان این انزوا نوعی مانیفست بود. او پسر یک مهاجر مسلمان بود و از هر دو طرف ضربه میخورد. فرانسویهایی که باور داشتند مهاجرین خلوص نژادشان را خراب میکنند؛ و الجزایریهای افراطی که میگفتند پدرش در نبردهای استقلال مزدور فرانسویها بوده و با دشمنان دین کار میکند. شاید به همین خاطر بود که خودش را از هر تعلقی جدا میکرد. گفت که مسلمانیاش صرفاً در اعتقاد است و نه عمل. همانطور که نگذاشت از چهره و حضورش فقط به نفع مهاجرین یا ملیگرایی فرانسویها استفاده شود. شاید به همین خاطر است که در مادرید فوتبالش را تمام و مربیگریاش را آغاز کرد. در جایی از دور تمام این هیاهوها. جایی برای آرامش.
«در فرانسه همه میدانند که خدا وجود دارد و برای تیم ملی فرانسه بازی میکند.» تیری هانری از خدایی میگفت که فرانسه را به جمع ابرقدرتهای فوتبال جهان اضافه کرد. بازیکنی که پاسخ فوتبال مدرن به اساطیر قدیمیتری چون کرویف، پله و مارادونا بود. فوق ستارهای که فوتبال اسلحهاش در مقابل سختیها بود. کسی که غرور و لبخند را به صورت مهاجرها آورد و رهبران افراطی ملیگرا را به عقب راند. همانهایی که میگفتند این بازیکنان سیاهپوست یا عرب و شرق اروپایی، فرانسوی نیستند. لیاقت خواندن سرود مارسیز را ندارند و باید کشور را ترک کنند. نژادپرستهایی که با قهرمانی در جام جهانی 98 محو شدند. همانهایی که انگار فراموش کرده بودند حتی خودشان هم روزگاری در آن سرزمین، مهاجر قلمداد میشدند. یادشان رفته بود که هر کسی از جایی میآید. حتی نوابغ. حتی زینالدین یزید زیدان.