متن: شهریار نوبهار | صدا: اردلان کاظمی
اینجا شبه جزیره ایبری است. سرزمینی کهنسال که محل رفت و آمد تمدنهای مختلفی بوده. از مینوسیها گرفته تا آریاییها. از لژیونرهای رومی تا ویزیگوتها و سلت تبارهایی که هر کدام گوشهای از این سرزمین ساکن شدند. تا ورود مسلمانها و بربرهای شمال آفریقا. همان نوادگان کارتاژهای باستانی که این بار موفق به فتح ایبری شدند. سرزمینی که شاید بیش از هر چیزی، یک نماد باشد. نمادی از دوستی، خشم، جنگ، صلح، مدارا و بیرحمی. نمادی از همزیستی و دشمنی. از تمام آن رفتارهای متناقضی که سرانجام یک چیز جادویی را خلق میکنند: زندگی. مهمترین دارایی هر انسان. آن گوهری که یک بار بیشتر در اختیار هیچ انسانی قرار نگرفته. هیچ انسانی. فرقی نمیکند چوپانی مسلمان در بیابانهای مراکش باشی یا فردیناند امپراتور اسپانیا. زندگی و مرگ. این دو قلوهای متضاد با همه یکسان رفتار میکنند. حتی با السید. شخصیتی که انگار جلوهای انسانی از تمام تاریخ و هویت ایبری بود.
ال سید واقعا که بود؟ یک مزدور که فقط برای منافعش شمشیر میزد؟ یا شوالیهای شرافتمند که برای آزادی مردمش میجنگید؟ شاید هرگز جوابی برای این سوالها پیدا نکنیم. انگار که ایبری نمیخواهد ما چیزی بدانیم. در این سرزمین تاریخ، فلسفه، ارزشهای انسانی و دینی با هم مخلوط شدهاند. مثل تمام مهاجرانی که در طول قرنها با جنگ و صلح، راهشان را به این سرزمین گشودهاند. در نهایت باید زندگی کرد و لذت برد. همه چیز در اکنون خلاصه میشود و از لحظه، نباید خارج شد. انگار این تمام چیزی است که برای سکونت در ایبری کفایت میکند. عجیب نیست که قرنها بعد، وقتی که دیگر شوالیه و جنگی هم نیست، در میدان نبرد دیگری مرزها و ارزشها کمرنگ میشود. در مستطیل سبز فوتبال. جایی که رقابت کاستیل و کاتالونیا در آنجا ادامه پیدا کرده. السید مدرن میتواند لوئیس فیگویی باشد که برای هر تیم 5 فصل توپ میزند. چه فرقی میکند که به اجبار یا به علاقه شخصی؟ برای بربرها یا امپراتورهای مسیحی! آن چیزی که اهمیت دارد، قهرمانی است و لذت و لحظه.
البته که احساسات جریحهدار میشوند. قلبها میشکنند و عشق جای خودش را به نفرت میدهد. این را میتوان از هواداران بارسلونا پرسید که به سمتش کله خوک پرتاب کردند. همانهایی که نمیتوانستند باور کنند بهترین بازیکن جهان، فوق ستاره و شوالیهی کاتالونیا، حالا قرار است در لباس سپید مادریدیها بدرخشد. او حالا نمادی از شروع دوران کهکشانیها با فلورنتینو پرز بود. بهترین بازیکن شبه جزیره ایبری. گرانقیمت ترین بازیکن جهان و بهترین فوتبالیست دنیا. تمام آن چیزی که که میخواست را در ایبری به دست آورد. او اصلیترین چهره نسل طلایی پرتغال بود که قهرمانی در یورو یا جام جهانی نداشتند؛ ولی بهترین عملکردهای ملی پرتغال را تا آن دوره رقم زدند. شماره 7 طلایی پرتغال و قهرمان ابدی مردمی که با او به اسپانیاییها دهن کجی میکردند.
قبل از اینکه مانند السید تبعیدش کنند، خودش مهاجرت کرد. به ایتالیا رفت تا برای اینترمیلان بازی کند. قهرمانیهای پیاپی در لیگ و یک بازنشستگی باشکوه و خوب. اما مگر خائن نبود؟ یعنی سرنوشتی تلخ در انتظار خیانتکاران نیست؟ فراموش نکنید اینجا ایبری است. دروازهی دنیای لاتین و سامی نژاد به اروپا. جایی که سطرهای نهایی هر داستانی، جور متفاوتی نوشته میشود. او خائن بود و نبود. قهرمان بود و نبود. جمع اضدادی بود که فقط در آن سرزمین میتوانست رشد کند.
شاید برای همین بود که بعدها فهمید برای زندگی در جاهای دیگر ساخته نشده است. نامزد ریاست فیفا شد اما فهمید که جهان خارج، برای او ساخته نشده. این مردم درکی از او ندارند. کلیشههای فرهنگی قویتر از آن هستند که با یک کمپین تبلیغاتی از بین بروند؛ و سیاستمداران. امان از این گروه لعنتی. آنهایی که با همان کلیشهها و تعصبهاست که زنده هستند و بشریت را عقب نگه میدارند. البته که فوتبال در نهایت از این دشمن قویتر است؛ اما افسوس. چه ضیافتی میشد ریاست السید بر فیفا.
مردی که مزدور است،در نهایت به کیف خود وفادار میماند. همه چیز برایش قابل خرید و فروش است. حتی اعتقاداتش. آیا فیگو یک خائن بود؟ شاید بود و شاید هم نبود. هرگز نخواهیم فهمید. مانند سایر قصههای ایبری، این ماجرا هم برای همیشه در ابهام و لفافه پیچیده شده؛ ولی یک چیز مشخص است. او نمادینترین فوتبالیستی است که این منطقه در تمام تاریخ داشته. حتی فراتر از تمام افتخارات کریستیانو رونالدو. او یک فرهنگی را نمایندگی میکرد. فرهنگی که دیگر میتوان گفت برای همیشه در تاریخ ماندگار شده است.