پدرش مانند اغلب آرژانتینیها، شیفته فوتبال بود؛ ولی نه آنقدر که جنبههای سیاهش را نادیده بگیرد. دیده بود که هر سال هزاران نوجوان از آکادمیهای فوتبالی خارج میشوند. بیآنکه مهارت یا دانشی برای زندگی جدیدشان داشته باشند. جایی که در آن خبری از شهرت و پول سرشار فوتبال حرفهای نخواهد بود. نمیخواست پسرش هم به این سرنوشت دچار شود. درس خواندن را برای موفقیت در آرژانتین دیوانه، مسیر بهتری میدانست.
هر چند که دنیل پاسارلا عقیده دیگری داشت. اسطوره ریورپلاته با پدر صحبت کرد تا او را متوجه جدی بودن قضیه کند. تا بفهمد پسرش واقعاً ستارهای در حال ظهور است. کسی که در 17 سالگی پیراهن تیم اصلی را پوشید و 4 سال در ال مونومنتال درخشید. ستارهی نوظهور آن دوره، 15 سال بعد به آرژانتین برگشت تا آخرین فروغش را در آنجا تجربه کند. با همان پیراهن جادویی میلیونرهای فوتبال آرژانتین که نامی جاویدان بر پشت آن دیده میشد. نام پابلو آیمار.
جام جهانی 1994. رو به دوربین و فریادهای دیوانهوار بعد از گل مقابل یونان. آخرین تصاویری که از مارادونا در پیراهن آلبی سلسته به یاد داریم. قبل از آنکه آزمایش دوپینگش مثبت اعلام شود و دوران حضورش در تیم ملی به پایان برسد. سرزمین نقره به منجی جدیدی نیاز داشت. به وارثی برای تاجوتخت مارادونا.
هنوز سالها زمان لازم بود تا دوران لئو مسی آغاز شود. از مارادونا تا مسی، ستارههای زیادی درخشیدند. از اورتگا و ریکلمه گرفته تا ورون، ساویولا و باتیستوتا؛ اما فقط او بود که مهر تایید مشترک از مسی و مارادونا گرفت. لئو اعتراف کرد که سالهای نوجوانیاش را به تماشا و الگو گرفتن از آیمار گذرانده؛ و دون دیگو هم بارها گفته بود که فقط برای تماشای او حاضر است پول بدهد و به ورزشگاه برود. حالا حتی پدر سختگیرش هم با غرور و افتخار او را تماشا میکرد.
شاید او را باید آخرین بازمانده از نسلی دانست که لذت فوتبال برایشان اولویت داشت. چیزی که آن را در انتخابهایش هم میتوان دید. وقتی اغلب بزرگان اروپا به دنبالش بودند، راهی والنسیا شد. باشگاهی جاهطلب ولی در محیطی آرام. جایی که میشد آنجا از فوتبال لاتین در قلب اروپا لذت برد. انتخاب بین لیورپول و زاراگوزا؟ رفتن به بنفیکا و درخشش در کنار دیماریا و ساویولا؟ انتخابهایش ساده و مشخص بودند. درست مثل دریبلهای ریزی که در زمین میزد و توپ را به تور دروازه حریف میدوخت. ساده، مشخص، شاید حتی تکراری، اما لذتبخش و دوست داشتنی.
پابلو آیمار را با آن دریبلهای ریز به یاد میآوریم. با شادی کودکانهاش بعد از هر گل. با نگاه خلاق و پاسهای جذابی که برای مهاجمین تیمش آماده میکرد. به یاد آن والنسیای ماندگار ابتدای دهه 2000؛ و تیم ملی آرژانتین پر ستاره ولی ناکام. کسی که میخواست بهترین ترانسفر تاریخ زاراگوزا باشد و با رفتن به لیگ مالزی، نشان داد که از ریسک کردن هم هراسی ندارد.
اما شاید بهتر باشد آخرین قاب تصویر ما از آیمار، چهرهِ بازیکنی وفادار باشد. پسر 6 سالهای که فوتبالش را در استودیانتس ده ریو کوراتو آغاز کرد؛ و 33 سال بعد بازگشت تا آخرین مسابقه رسمیاش، با پیراهن همان تیم کودکیهایش باشد. همه چیز از همان نقطهی شروع، به پایان رسید. چرخهی زندگی، حالا کامل شده بود.