یک فاجعه بزرگ، بیرحمانه و ناگهانی نظم نامحسوس زندگی را بهم میزند، هرچیزی که سر راهش باشد را میدرد و تمام آنچه به عنوان هنجار، قانون، عشق، باور و حتی معنای زندگی میشناسیم را به سخره میگیرد؛ همه بیمعنا میشوند و خندهدار!
نمیدانم این برای شما هم جذاب است یا نه؛ ولی مخصوصا در روزهای قرنطینه کرونا، خیلی درباره بهم خوردن نظم موجود فکر کردم. به این که اگر تمام قوانین نامحسوس اطرافمان بهم بخورد، دنیا چه شکلی میشود. از جزئیترینها تا کلانترین هنجارها.
مثلا گاهی به این فکر میکردم که اگر قرنطینه سفت و سختتر شود و در خانه گیر بیفتیم، و بعد به بحران تهیه آذوقه بخوریم، ممکن است همسایههای مهربانمان بخاطر چند پیمانه برنج بکشندمان؟ یا به این فکر میکردم که در چنین جهانی، پول بیارزشترین چیز خواهد بود؛ قانون هم. گاه به این فکر میکردم که آدمهایی که قبلا به راحتی با آنها تعامل داشتم، الان چقدر ترسناکند و محیطهایی که محل تردد هر روزم بودند، الان چقدر ناامن به نظر میرسند؛ و خیلی فکرهای دیگر...(اثرات قرنطینه...!)
میبینید؟ بحران میآید و هرچیزی که به آن عادت کردهایم را از سر راه برمیدارد: هنجار، قانون، عشق، باور، معنای زندگی!
یک مدتی -چندماه بعد از آغاز بحران شیوع کرونا- ذهنم درگیر همین بحران معنا شد. از آن وقت بود که رفتم دنبال کتابها و فیلمهای ژانر آخرالزمانی. نظم موجود زندگیام بهم خورده بود و باید اعتراف کنم عذاب میکشیدم. احساس میکردم در آخرالزمان ایستادهام؛ جایی که همهچیز بیمعنا میشود و فقط جنگیدن برای زنده ماندن معنا دارد.
اما سوالی که همیشه از خودم میپرسیدم این بود که: چرا انسان برای زنده ماندن میجنگد، وقتی که میداند نمیتواند زندگی کند؟ راستش را بخواهید واقعا نمیفهمیدم اینهمه دست و پا زدن برای زنده ماندن برای چیست؛ وقتی باید در جهانی زنده بمانی که رنگی از زندگی ندارد. وقتی که مجبوری به سختی و با مصیبت، در جهانی ناامن و بحرانزده، فقط نفس بکشی... زندگی ارزش دارد؛ قبول. ولی این واقعا زندگی ست یا حیات نباتی؟
«داری زندگیشون رو نجات میدی؛ ولی برای زندگیای که ارزشِ زندگیکردن نداره.»
این دیالوگ کتاب «جعبه پرنده»، تا مدتها ذهنم را درگیر کرده بود. کتاب را در همان روزهای قرنطینه خواندم و اقتباس سینماییاش را هم دیدم. از آن کتابهای واقعا آخرالزمانی بود، با ایده نو(راستش آخرالزمان موجودات فضایی یا زامبیها یا حتی شیوع یک ویروس مرگبار، دیگر کمی نخنما شده).
معلوم نیست چطور و چرا؛ ولی انسانها دیوانه میشوند و خودشان را به هر شکلی که بتوانند میکُشند. ماجرا از اینجا شروع میشود؛ از اینجا که گویا موجوداتی آن بیرون هستند که دیدنشان آدم را به جنون و خودکشی میکشاند. هیچکس نمیداند آن موجودات از کجا آمدهاند و اصلا چه هستند. بزرگاند یا کوچک؟ ترسناکاند یا زیبا؟ اصلا زنده هستند یا جماد؟ عمدا این کار را میکنند یا بیاختیار؟ کجاها هستند؟ چطور میتوان نابودشان کرد؟
هیچکس نمیداند. هرکس که آنها را ببیند، پیش از هر توضیحی به دیگران، زندگیاش را تمام میکند. چیزی که واضح است این است که آن موجودات خودشان کسی را نمیکُشند. مردم مجبورند برای زنده ماندن، خودشان را در خانهها حبس کنند، پردهها را بکشند و هیچ ارتباط تصویری با بیرون برقرار نکنند. ذخیره غذایی، آب، برق، مخابرات... همه محدود است و روبه نابودی.
چیزی که جهان را تهدید میکند، نه یک هیولا یا ویروس، که یکی از حواس پنجگانه است: بینایی.
تصور کنید بیناییتان تبدیل به تهدید جانیتان تبدیل شود؛ و آن وقت پا به دنیای تاریکی میگذارید. دنیایی که تماشای آسمان، درختها، کوهها و تمام زیباییهایش را از شما دریغ کرده است؛ چون برای زنده ماندن، نباید ببینید. این زنده ماندن چقدر ارزش دارد؟
«داری زندگیشون رو نجات میدی؛ ولی برای زندگیای که ارزشِ زندگیکردن نداره.»
نظر شما را نمیدانم؛ ولی من اگر جای مالوریِ کتاب بودم، غریزه بقایم را نادیده میگرفتم و تسلیم امواج بحران میشدم. هنوز نفهمیدهام مالوری به عنوان یک آدمِ تنهای بیدین، چه معنایی برای زندگی داشت که برای زنده ماندن جنگید؟ نه شرایط آرامی برای آسودن تن، نه خانوادهای برای عشق ورزیدن، و نه خدایی برای پرستیدن؛ خدایی که با بودنش همهچیز حتی فاجعه، معنادار میشود و حتی زیبا.
و نمیدانم که این کلیشه است یا واقعیت؛ اما آخر همه کتابها و ژانرهای آخرالزمانی، صدای توماس هابز را میشود شنید که میگوید: «انسان گرگ انسان است». جعبه پرنده هم آخرش میرسد به همین نقطه؛ به جایی که انسانها برای زنده ماندن به جان هم میافتند. به جایی که خطر دیگر آن موجودات مجهول نیستند؛ بلکه «آن موجود ترسناکی که باعث ترس انسان شده، همان انسان است». انسانهایی که حاضرند بخاطر غذا یا دارو آدم بکشند تا فقط چند روز بیشتر زنده بمانند. انسانهایی که مبتلا به اختلالات روانیاند و با دیدن آن موجودات تغییری نمیکنند؛ و حالا در این بیهنجاری، مجالی پیدا کردهاند برای جولان دادن و اثبات برتریشان، حتی تفریحشان شده وادار کردن انسانهای معمولی به دیدن آن موجودات و بعد، تماشای خودکشیشان!
از آن کتابهایی ست که شاید تا مدتها ذهنتان را درگیر کند. شاید مثل من، آخر به این باور برسید که جهان، همین الان هم درگیر یک بحران است، بحران معنا... و ما همین الان هم در انتهای دنیا ایستادهایم...
بریده کتاب
دان گفته بود بالاخره که ما رو میگیرن. دلیلی نداره جور دیگهای فکر کنیم. آخر دنیاست مردم. اگه بهخاطر اینه که مغز ما تاب تحمل یه موجودی رو نداره، پس لابد حقمونه. من همیشه فکر میکردم بهخاطر حماقت خود ما آدمها آخرالزمان از راه برسه.
?
تعداد نظریاتِ خلقشده در اینترنت اصلاً قابلشمارش نیست. همهشان مالوری را بهشدت میترسانند. بیماری ذهنیِ ناشی از امواج رادیویی در فناوریهای بیسیم، یکی از آنهاست. جهش تکاملی غلط در نوع بشر هم یکی دیگر است. معتقدان به فرقهای بهنام «عصر جدید»، میگویند بهخاطر این است که بشر با سیارهای در حال انفجار در تماس بوده یا شاید خورشید دارد منفجر میشود. بعضی از مردم معتقدند موجوداتی آن بیرون هستند. دولت هم که فقط میگوید باید درِ خانه را قفل کنید.
?
خانه را در ذهنش مثل یک جعبهٔ بزرگ تصور میکند. دلش میخواهد از این جعبه بیرون برود. تام و جولز که بیرون از خانهاند هم، هنوز در همین جعبهاند. همهٔ زمین در حبس است. تمام دنیا در همان جعبهٔ مقواییای گیر افتاده که پرندههای پشت درِ خانه را در خودش نگه میدارد. مالوری میداند که تام دنبالِ راهی برای بازکردنِ درِ آن جعبه است. دنبال راه خروج است؛ ولی مالوری دارد از خودش میپرسد درِ دومی پشت این در نیست؟ و درِ سوم بعدازآن؟ فکر میکند محبوس در جعبه، تا ابد.
این متن برای چالش کتابخوانی طاقچه نوشته شده است.