رفته بودم آن جلو که دستم زود به تابوت برسد، ولی وقتی وقتی تابوتها را آوردند، موج جمعیت کمی هلم داد عقب. دستم را دراز کرده بودم سمت تابوت، ولی به آن نمیرسیدم. دستم شاید فقط چهار انگشت با تابوت فاصله داشت؛ ولی نمیرسید. مثل غریقی ناامید دست دراز کرده بودم سمت قایق نجات و به دستم التماس میکردم فقط کمی کش بیاید؛ فقط کمی. توی دلم به شهید گفتم: من همیشه از بانوان شهیده حرف زدهام، ولی تاحالا تابوت یک شهیده را لمس نکردهام.
جمعیت یک هل داد سمت جلو. دستم آرام نشست روی تابوت. دست راستم، همان که انگشتر عقیق داشت. دستم که تابوت را لمس کرد، تازه انگار خودم هم باورم شد که خانمها هم شهید میشوند. من خیلی تشییع شهید رفتهام. خیلی وقتها دستانم به تابوت شهید خورده است؛ شهدای گمنام یا مدافعان حرم؛ ولی این یکی فرق داشت. این تابوت یک بانو بود. تابوت یک شهیده بود. وقتی لمسش کردم، انگار به صورت دوستی دست میکشیدم که سالها با او دوست بودم، ولی از دور. حالا از نزدیک دیده بودمش.
دوباره با فشار جمعیت دستم از تابوت جدا شد. خودم را عقب کشیدم. دوست داشتم دست زنان دیگر هم به تابوت برسد تا آنها هم باور کنند که: زنها هم شهید میشوند.

شهید ربانی و همسرش را آورده بودند توی امامزاده برای وداع. مداح داشت میخواند، از مظلومیت سردار شهید ربانی و پیکر اربااربایش و از مظلومیت پسرش که قرار بود داماد شود، ولی الان حتی پیکرش هم پیدا نشده. از مظلومیت دخترهای شهید که آمده بودند سر آوارهای خانه و بهتزده دنبال پدر و مادر و برادر میگشتند.
ولی مداح هیچ حرفی از مظلومیت مادر خانواده نزد، از مظلومیت شهیده سکینه ابراهیمی. اصلا انگار نه انگار که او هم بوده و شهید شده. توی بنر اطلاعرسانی مراسم وداع و تشییع هم زده بودند مراسم وداع با سرلشکر شهید ربانی و همسرشان. بله او سرلشکر شهید بود. معاون عملیات ستاد کل نیروهای مسلح. کم کسی نبود. سالها برای ایران جنگیده بود. باید همهجا پر بشود از اسم و عکسش و یادش.
ولی همسرش چی؟
او نه سرلشکر بود نه معاون ستاد کل نیروهای مسلح. شاید توی محلهشان حتی کسی دقیقا نمیدانست او همسر کیست. او فقط یک مادر بود و یک همسر. چرا باید برای ستاد تبلیغات و مداحها و بقیه اهمیت داشته باشد؟ هدف اسرائیل هم خود سردار بوده، نه همسرش. همسرش اتفاقی آنجا بوده و شهید شده. الان هم فقط یک عدد است توی آمار شهدا. اسمش را فقط روی تابوت چسبانده بودند. جایی اسمش را حتی نمیبردند، چه رسد به عکسش. انگار مستقلا مهم نبود.
این روایت مردانه از شهادت است. چیزی که – با احترام – تا عمق لایههای مغز مداحها و روضهخوانها و مذهبیها نفوذ کرده است. شاید صریح آن را به زبان نیاورند؛ ولی معنی رفتارشان همین است: شهادت زنان که اهمیت ندارد. زنان شهید که مهم نیستند. زنان شهید که اصلا کار خاصی نکردهاند. حتی اینجا هم طفیلی مردند. شهید باید یک سرداری چیزی باشد... یک کسی که درجهدار باشد، شهید باید مرد باشد تا ما تحویلش بگیریم. اگر زن باشد، نهایتش این است که میگوییم لعنت بر صهیونیسم که زورش به زن رسیده.
وای بر مذهبیها و مسئولین و فعالان فرهنگی اگر باورشان این باشد!
بانوی شهیده هویتساز است، امیدآفرین است. همانطور که شهید با خونش تاریخ را زنده میکند و شجاعت میبخشد و هویت میدهد، بانوی شهیده هم همین قدرت را دارد. چه فرصتی بود در مراسم وداع شهید که با نام یک بانوی شهیده، شجاعت و روحیه مقاومت را در بانوان برانگیزند، ولی فرصت با همان روایت مردانه از شهادت به باد رفت.
وقتی عقبتر ایستاده بودم و به تابوت شهیده نگاه میکردم که زنان دورش را گرفته بودند، داشتم به این فکر میکردم که او سرلشکر و سردار نبود، ولی سالها مثل سردار ربانی جنگیده بود. من که چیزی از زندگیشان نمیدانم؛ ولی مطمئنم همینطور بوده. او در تمام جهاد سردارش شریک بوده، انقدر شریک بوده که خدا پاداش شهادت را به هردوی آنها داده. او در تمام عمر مجاهد بوده و ما نمیدانیم چطوری. شاید یک روز زندگی سردار شهید ربانی را بنویسند، ولی بعید میدانم کسی برایش مهم باشد زندگی مجاهد شهیده سکینه ابراهیمی را بنویسد. مثل هزاران بانوی شهید دیگر که نوشتن زندگینامهشان برای هیچکدم از نهادهای فرهنگی مهم نبود.
ولی کاش زندگیاش را بنویسند. کاش یک روز بفهمم چطور انقدر زیبا زندگی کرده و انقدر زیبا رفته. حتما روزهای خیلی سختی داشته. همسر یک سردار بودن به تنهایی خیلی سخت است، خیلی مجاهدت میخواهد. حتما تمام بار زندگی روی دوش او بوده. جمع و جور کردن بچهها، مدیریت خانه و خانواده، این که چطور اقتصاد خانواده را سامان بدهد که با حقوق سپاه بشود جمعش کرد، این که حواسش به مسائل حفاظتی باشد تا کار دست خودش و سردارش ندهد، این که باید بخاطر کار سردار محل زندگیاش را عوض کند و دائم خودش و بچهها را با شرایط جدید وفق بدهد، این که همیشه منتظر شنیدن خبر شهادت باشد، و این که سر هیچکدام از این سختیها غر نزند و آه و ناله نکند تا همسرش دیگر دغدغه خانه و خانواده را نداشته باشد و بتواند بگوید خیالت از بابت خانهات راحت باشد سردار...
تازه این فقط یک بعد است. این فقط جهاد توی خانواده است که انقدر سخت است. من که چیزی از رشد فردی این بانو و فعالیتهای اجتماعیاش نمیدانم؛ ولی کاش میدانستم. کاش کسی به ما دخترهای جوان که در ابتدای مسیر زندگیایم، شهیدانه زیستن را یاد میداد.
شهیده ساکت توی تابوت دراز کشیده بود و دستهای تشنه به سمتش دراز بودند. حلقه ازدواجم را از دستم درآوردم و کشیدم روی تابوتش. کاش میشد جلوی شهیده سکینه ابراهیمی زانو بزنم و بگویم لطفا به من یاد بده همانطوری زندگی کنم که تو زندگی کردی، همانطوری همسر باشم که تو همسر بودی، همانطوری مادر باشم که تو مادر بودی، همانطوری زن باشم که تو زن بودی. آنوقت شاید من هم همانطوری شهید بشوم که تو شهید شدی.
امروز که دارم این متن را تمام میکنم، تشییع شهدا توی تهران برقرار است. همسر و دختر سردار باقری هم شهید شدهاند و همسر یکی از دانشمندان و نمیدانم چندتا بانوی دیگر. اینطور که توی فیلم و عکسها دیدم، یک ماشین پر است از بانوان شهیده و کنار تابوتها بجای مردان پاسداری که همیشه در تشییع دیدهایم، زنان چادری ایستادهاند. حالا میفهمم «لشکری از فرشتگان که از جان مقدس خویش در راه اسلام مایه گذاردند...» یعنی چی. دلم دنبال آن ماشینهاست. دلم، خیالم، روحم دارد کنار آن ماشینها حرکت میکند و توی خیالم چفیهام را میدهم به یکی از آن زنان چادری تا بکشد به تابوت بانوان شهیده. دارم توی خیالم، لابهلای فشار جمعیت له میشوم و میرسم به آن ماشین و دست میکشم به تابوت بانوان شهیده، تا باورم شود که زنان هم شهید میشوند، تا باورم شود که شهادت زنان اتفاقی نیست، تا باورم شود که شهادت بانوان هویتساز است، حماسهآفرین است.
روحم دارد دنبال تابوت بانوان شهیده میدود، دنبال سرداران لشکر فرشتگان...

سرداران لشکر فرشتگان.