شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

عروس شدن در این برهه حساس کنونی :/

صدای اخبار داشت تا توی راهرو می‌رسید که داشت درباره آمار شهدا و مجروحان روز گذشته در غزه می‌گفت و من و خواهرم داشتیم درباره این که خواهرم چه بپوشد حرف می‌زدیم. مردم در بیمارستان شهدای الاقصی می‌سوختند و ما داشتیم توی پاساژها برای مادر و خواهرم دنبال لباس مجلسی قشنگ می‌گشتیم. در غزه خانه‌ای نمانده بود و اسرائیل به جان اردوگاه‌های آوارگان افتاده بود و من داشتم توی مزون‌ها با وسواس لباس ساده و پوشیده انتخاب می‌کردم. مردم ضاحیه لبنان زیر بمباران بودند و من از دوستانم درباره آرایشگاه و این چیزها می‌پرسیدم و آن‌ها به بی‌تجربگی‌ام درباره اینجور چیزها می‌خندیدند(واقعا در مقوله‌های مربوط به آرایش مثل بی‌سوادها هستم). سیدحسن نصرالله شهید شده بود و ما با سالن جشن قرارداد بسته بودیم.

خلاصه این که، دنیا به سمت ظهور می‌رفت و زیر و رو می‌شد اما من در پیله‌ی حقیر خواسته‌های کودکانه‌ام پیچیده بودم. احساس می‌کردم پست‌ترین آدمِ روی زمینم. بخاطر خوشحال بودن و جشن گرفتن از دست خودم عصبانی بودم؛ چون معنی ندارد وقتی می‌دانی که گوشه‌ای از دنیا بچه‌ها دارند تکه‌تکه می‌شوند خوشحال باشی. تا همینجا، این که اصلا هنوز دق نکرده‌ام خودش جرم سنگینی ست. میان تمام لبخند‌هایم و لحظه‌های شادم، تکه‌ی باقی‌مانده‌ی فطرتم به روانم تلنگر می‌زد که: تصاویری که از غزه دیده‌ای واقعی‌اند، تصویر نیستند. تو فیلم ضجه زدن بچه‌های زخمی را می‌بینی و سریع دست از تماشا می‌کشی؛ ولی اگر آن فیلم را متوقف کنی رنج آن کودک متوقف نمی‌شود. او و هزاران نفر در غزه و لبنان همین الان دارند زجر می‌کشند. کسانشان را از دست داده‌اند، زخمی و گرسنه‌اند و تو نمی‌توانی بفهمی در غزه بودن چقدر وحشتناک است، چون در غزه نیستی، چون خوشحالی و دغدغه‌ات لباس عروس و آرایشگاه و... است.

بابت تمام خوشحالی‌هایم از خودم متنفرم. احساس حقارت می‌کنم؛ احساس آدمی که به درخت ممنوع نزدیک شده و از سیب آن خورده. هی با خودم می‌گویم در این برهه حساس کنونی چه وقت جشن عقد گرفتن است؟ گاهی هم با خودم می‌گویم نباید انقدر به خودم سخت بگیرم؛ ولی باز یادم می‌افتد آدم‌هایی هستند که به خودشان سخت گرفته‌اند برای امنیت ما، برای پایداری جبهه حق، برای ظهور. و آن وقت از خودم خجالت می‌کشم اگر به خودم سخت نگیرم.

درباره جشن، من تنها تصمیم‌گیرنده نبودم. همه می‌گفتند این اتفاق فقط یک بار در زندگی می‌افتد و نباید حسرت به دلت بماند. با این که هیچ‌وقت برایم مهم نبود و هیچ‌وقت حسرت عروس شدن نداشتم، ولی راستش ته ته دلم، دخترانگی‌ای که همیشه سرکوب شده بود برخاسته بود و دلش می‌خواست با دیدن لباس عروس ذوق کند، دلش می‌خواست برود خرید، دلش می‌خواست کفش پاشنه‌بلند بپوشد و تاج سرش بگذارد. و من از دست دختر درونم عصبانی بودم با دل‌بخواهی‌هایش و هوا و هوس‌هایش. دو «من» در درونم درحال جنگ بودند، یکی می‌خواست بی‌خیال دنیا شود و پی آرزوهایش برود و یکی دلش می‌خواست همه‌چیز را رها کند و بچسبد به حکم جهاد رهبری. یکی راکد بود و دلش می‌خواست دریاچه‌ی آرامشش موج برندارد و دیگری آرام و قرار نداشت که به دل طوفان بزند و موج بردارد و بخروشد. و چقدر جنگ «من»ها سخت بود و جانفرسا...

شده بودم مصداق آن بیت که: تن زده اندر زمین چنگال‌ها/ جان گشوده سوی بالا بال‌ها...

تیر خلاص این جنگ وقتی به من خورد که فهمیدم شهید نیلفروشان را دقیقا بعد از ظهر پنجشنبه در اصفهان تشییع می‌کنند؛ دقیقا روز و ساعت جشن عقد من. نه‌تنها منِ طوفانی‌ام برایش پرپر می‌زد، که دلم نمی‌خواست درحالی که یک سو مردم عزادار شهیدند، ما مشغول جشن باشیم؛ انگار نه انگار که امنیت جشنمان را مدیون خون آن شهیدیم. از سوی دیگر نمی‌خواستم مهمانانم میان شرکت در عقد من و تشییع شهید به دوراهی برسند و بخاطر من، تشییع شهید را نروند.

تشییع شهید افتاد صبح پنجشنبه؛ اینطوری حداقل فقط غصه‌ی این را می‌خوردم که نمی‌توانم در تشییع شرکت کنم و با جشن تداخل نداشت. بعداً فهمیدم پدرم به شهید نیلفروشان توسل کرده بود که تشییعش با جشن تداخل پیدا نکند و عصر چهارشنبه، فهمیدم شهید را می‌آورند محله خودشان که نزدیک ما بود. هرکاری که داشتیم را رها کردم و رفتم بدرقه‌اش. چشمم که به تابوتش افتاد، دلم آرام گرفت. «من»های درونم به آتش‌بس موقتی رسیدند. آخ که چقدر قشنگ تابوتش موج می‌خورد روی دست‌ها، زیر نورِ ماهِ کامل...

آدم یک بار قرار است عروس شود دیگر... یک بارِ زندگی من هم رقم خورد؛ بعد از ظهر پنجشنبه، بیست و ششم مهر. یک جشن معمولی بود، تا حدودی ساده‌تر از معمولی؛ و من با همه‌ی ناشی بودنم و ناآشنا بودنم به دنیای دخترانگی، سعی کردم آنطوری رفتار کنم که یک عروس باید رفتار کند که البته دشوار بود؛ لباس سنگین و پف‌دار و سخت بود، آرایش احساس خفگی به من می‌داد، تاج سنگین بود و با ناخن مصنوعی عملا هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم؛ انگار دستانم قطع شده بود؛ ولی با وجود همه‌ی این‌ها، دختر درونم خوشحال بود و روح طوفانی‌ام تصمیم گرفته بود موقتاً اجازه بدهد دختر درون ذوقش را بکند؛ هرچند آخرش تکه‌ای از وجودم در جنوب لبنان و غزه بود، لبخند می‌زد و اشک می‌ریخت.

دوستانم آخر سالن نشسته بودند و به منی که نمی‌دانستم چطور باید مثل عروس‌ها رفتار کنم می‌خندیدند. واقعا هم خنده‌دار بود دیدن منِ چریک‌صفت، با نقاب عروس!
دوستانم آخر سالن نشسته بودند و به منی که نمی‌دانستم چطور باید مثل عروس‌ها رفتار کنم می‌خندیدند. واقعا هم خنده‌دار بود دیدن منِ چریک‌صفت، با نقاب عروس!


یادبودهایی که توی عقد دادیم هم پیشنهاد روح طوفانی‌ام بود؛ با هم‌فکری و همت و کمک صدرزاده. یادبودها را در اصل برای خودم دادم؛ برای این که انسانیتم نمیرد و توی مرداب متعفن هوا و هوس گیر نکنم. اصلا کمک به غزه و لبنان اول از همه کمک به خود آدم است. آدم اگر دست مظلوم را بگیرد اول از همه خودش را از لجنزار بی‌تفاوتی و حیوان‌صفتی بیرون کشیده. آدمی که جبهه حق و باطل برایش فرق نکند مُرده است، یک جنازه پوسیده است و من می‌خواستم خودم را از مرگ نجات بدهم؛ چون در میان آن زرق و برق‌ها و خوشی‌ها، احساس می‌کردم روحم در دو قدمی مرگ است.

یک نفر وقتی فهمید می‌خواهیم توی یادبودهای عقدمان از غزه بنویسیم، گفت: نمی‌خواد خوشی خودت رو خراب کنی.

من آن موقع با لبخند جمع و جورش کردم؛ ولی توی دلم گفتم خوشیِ ما خراب هست. وقتی اسرائیلی در جهان وجود دارد که چهل‌هزار نفر آدم را سلاخی کرده و هزاران نفر را زخمی و آواره، وقتی آمریکایی هست که تمام‌قد از اسرائیل حمایت می‌کند، وقتی کشورهایی هستند که سکوت کرده‌اند و وقتی دولت‌های عربی و مردم مسلمان صدایشان در نمی‌آید، خوشی ما خراب است. اصلا تا وقتی امام زمان ظهور نکنند، طعم شیرین تمام خوشی‌ها با تلخی آمیخته است. البته دختر درونم با آن شخص موافق بود، می‌گفت اگر چنین چیزی را به عنوان یادبود بدهی پشت سرت بد حرف می‌زنند؛ عقدت را کوفتت می‌کنند؛ ولی با خودم گفتم خب دخترهای توی غزه دختر نیستند؟ حسرت و آرزو ندارند؟ این‌همه دختر همسن من توی غزه و لبنان هست، کی قرار است جواب حسرت‌هایی که به دلشان مانده را بدهد؟ حسرت عقد و لباس عروس و این‌ها هم نه... حسرت یک سرپناه امن، آب و غذا، حسرت بودن کنار خانواده‌شان، حسرت یک بدن سالم... اصلا خدا می‌داند این جنگ لعنتی لباس سپید چندتا نوعروس را سیاه کرده و آرزوهایشان را از ریشه سوزانده... آن وقت زشت است که من بخواهم سر چیزهای کوچک حرص بخورم و ذهنم را درگیرش کنم.

یادبود عقدمان. به همکلاسی‌هایم هم دادم.
یادبود عقدمان. به همکلاسی‌هایم هم دادم.


عقد من هم گذشت؛ در یک آتش‌بس شکننده میان دختر درون و روح طوفانی. حالا مهلت آتش‌بس تمام شده. دختر درون هم به اندازه کافی به دل‌بخواهی‌هایش رسیده. حالا نوبت روح طوفانی ست که عنان به دست بگیرد و به دل میدان بزند و کابوس اسرائیل بشود؛ مثل یحیی سنوار...

اگر سیم مفتولی باشد که بشود بازو را از بالای زخم بست، اگر چسب برقی باشد که بشود دور تکه‌های فراری از هم تفنگ پیچاند، اگر تسبیحی هم باشد برای ذکر، و چوبی و رمقی برای پرت کردنش سمت دشمن، مرد، مهیای جنگیدن است؛ و تو مرد بودی یحیی...(محمدرضا شهبازی)
ازدواجفلسطینیحیی سنوارجنگدخترانه
نویسنده، کارشناس جامعه‌شناسی، مدرس سواد رسانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید