ویرگول
ورودثبت نام
شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
خواندن ۲۰ دقیقه·۸ ماه پیش

من خس بی‌سر و پایم که به سیل افتادم...

دوستی زنگ زد و درباره نام‌گذاری گروه‌های اعتکاف دختران حاج قاسم مشورت خواست؛ نام چهارده شهیده‌ی نوجوان را می‌خواست برای گروه‌ها که نیمی از آن‌ها شهدای حمله تروریستی کرمان باشند. بعد هم دعوتم کرد امسال در اعتکاف دختران حاج قاسم، از بانوان شهیده روایتگری کنم. مکان اعتکاف، جایی بود آن طرف شهر؛ جایی که من حتی اسمش را نشنیده بودم و نمی‌دانستم چنین جایی در اصفهان وجود دارد!

گفتم نمی‌توانم بیایم؛ چون می‌خواهم معتکف بشوم و نمی‌خواهم جایی که انقدر نسبت به خانه‌‌مان دور است معتکف شوم. می‌دانستم خانواده هم موافق نیستند. اما آن دوست گفتند حالا باز هم فکر کنید و خبرش را بدهید.

دانشگاه بخاطر امتحانات اعتکاف نداشت و نود و پنج درصد اعتکاف‌ها هم دانش‌آموزی و نوجوانانه بود. بماند که چقدر سر این قضیه حرص خوردم و عصبانی بودم که فعالان فرهنگی کلا ما دانشجوها را رها کرده‌اند و چسبیده‌اند به نوجوانان؛ آن هم درحالی که خیلی‌ها تخصص کافی برای کار با نوجوان ندارند و اعتکاف دانش‌آموزیِ بدون برنامه‌ریزی و تخصص، آسیب‌هایش چندین برابر فوایدش است. اصلا سر این قضیه چنان خونی به جگرم شد که...

بماند. قرار شد خودم را به خواهرِ کلاس هفتمی‌ام آویزان کنم و بروم به یکی از اعتکاف‌های دانش‌آموزی نزدیک خانه‌مان. ثبت‌نام کردیم و کلی ذوق داشتم که برای اولین بار دارم خواهرم را با خودم می‌برم؛ ولی مشکلی پیش آمد که خواهرم نتوانست بیاید و من دیدم نمی‌توانم تنهایی بروم. آخرش قرار شد همان اعتکاف دختران حاج قاسم را بروم.

فکر می‌کردم قرار است فقط یک روایتگری داشته باشم و بقیه‌اش را به کار خودم برسم؛ ولی به مسجد که رسیدم، گفتند مربی هستی و کارت سرگروه را گذاشتند کف دستم. گروه نُه، شهیده زینب یعقوبی. با خودم گفتم: خب اشکال نداره، فقط میرم زیر تابلوی گروه نُه مستقر می‌شم. کسی که نمیاد درست زیر تابلوی گروهش بشینه!

ولی دیدم قضیه جدی ست. باید همه اعضای گروه را جانمایی می‌کردم، یک طوری که با گروه‌های دیگر تداخل پیدا نکنند؛ قرار بود بچه‌های گروهم یک کتاب را بخوانند و با یکی از موضوعاتش روزنامه دیواری درست کنند و مسابقه بین روزنامه دیواری‌ها بود و مدیریت خواب و افطار و سحرشان و بقیه امورشان با من بود؛ منی که نه ارتباطات اجتماعی خوبی دارم و نه تجربه‌ای. البته قبلا تدریس کرده بودم؛ ولی فضای تدریس و کلاس با اعتکاف و سه روز تمام با هم بودن فرق دارد.

گروه من دوازده نفر بودند؛ یک اکیپ پنج نفره‌ی کلاس هفتمی که از یک مدرسه بودند، دوتا دخترخاله که یکیشان هفتمی و دیگری ششمی بود، یک اکیپ سه نفره کلاس هشتمی، یک کلاس دهمی و یک کلاس هفتمیِ تنها. چقدر جای خواهرم خالی بود و چقدر با دیدنشان دلم برای خواهرم تنگ می‌شد.

اولش سعی کردم ماسک اجتماعی بودن بزنم و با بچه‌ها ارتباط بگیرم. دور هم حلقه زدیم و خودمان را معرفی کردیم. انگار بدشان نیامده بود(البته گروه هشتمی‌ها دیرتر رسیدند و نشد همان اول ارتباط بگیریم). کمی از تجربیات اعتکاف‌های قبلی‌ام گفتم و توصیه‌های لازم درباره خواب و تغذیه و عبادت و احکام اعتکاف.

به دوستم که جزو کادر اعتکاف بود گفته بودم مدرک کمک‌های اولیه دارم. یکباره شنیدم مجری پشت میکروفون گفت: سرگروه گروه نُه دکترمون هستن، اگه کمک نیاز داشتید بهشون بگید!

برق از کله‌ام پرید. نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. دوان دوان از روی وسایل مردم پریدم و خودم را رساندم به مجری که بگویم من دکتر نیستم و همان کمک‌های اولیه را هم معلوم نیست درست یاد گرفته باشم و...، خلاصه دیدم فقط باید دعا کنم این سه روز حال کسی بد نشود. بعد هم رفتم یک دور دستورالعمل‌های مربوط به فوریت‌های پزشکی را مرور کردم؛ مواردی مثل افزایش یا کاهش قند خون و فشار خون، غش کردن، مسمومیت و اتفاقاتی که در اعتکاف ممکن است پیش بیاید.

از صبح زود بیدار شده بودم، یک امتحان سخت را گذرانده بودم، بعدش هم جشن فارغ‌التحصیلی و آماده شدن برای اعتکاف... خلاصه حسابی خسته بودم و چشم‌هام از بی‌خوابی می‌سوخت. بچه‌های گروهم را که مستقر کردم، دراز کشیدم که بخوابم؛ ولی همه مثل من قصد خوابیدن نداشتند. هرچه مجری پشت میکروفون التماس می‌کرد که بخوابید، فایده نداشت. واقعا هم نباید انتظار داشته باشید که حدود صد و هفتادتا دختر نوجوان را یک جا جمع کنید و آن‌ها هم خیلی آرام بگیرند بخوابند.

به شدت خوابم می‌آمد، شام هم نخورده بودم(یعنی اصلا یادم رفته بود که فکری برای شام بکنم) و با این که خوابیده بودم و روسری‌ام را دور سر و صورتم پیچیده بودم، خوابم نمی‌برد. صدای بگو بخند دخترها که گروه گروه در مسجد نشسته بودند، می‌دوید میان خواب و بیداری‌ام. تا می‌آمد خوابم کمی عمیق بشود، صدای قهقهه یا جیغی بالا می‌رفت و از خواب می‌پریدم. تا خود سحر، تا خود چهار صبح، بین عالم خواب و بیداری سرگردان بودم و استرس روزهای آینده و مسئولیتی که داشتم، باعث می‌شد وقتی خوابم می‌برد هم خواب پریشان ببینم.

برای سحر زودتر از بقیه بیدار شدم، تجدید وضو کردم و آمدم که بقیه را صدا بزنم. بیدار کردن آدمی که خوابش سنگین است جزو زجرآورترین کارهای دنیا برای من است. معمولا وقتی که قرار است خواهرم را از خواب بیدار کنم عزا می‌گیرم. اولش با قربان صدقه و بوسه شروع می‌شود و بعد با سروصدا کردن بالای سرش و کشیدن پتو و ممکن است کار به ریختن آب روی سرش هم بکشد. حالا خواهرم که خواهرم است؛ بچه‌های مردم را باید چطوری بیدار می‌کردم؟

هنوز خوابم می‌آمد؛ انقدر که حتی نمی‌توانستم دقیقا بفهمم از بلندگو چه صوتی پخش می‌شود. با این حال باز هم تصمیم گرفتم مهربان باشم و با نوازش و کمی تکان دادن بیدارشان کنم. وقتی مطمئن شدم همه بیدارند، نشستم که سحری خودم را بخورم؛ ساندویچ سرد مرغ که دم آمدن خریده بودم.

گاز اول را که زدم، جیغ مری و معده‌ام درآمد که: این چه کوفتی ست که این وقت شب داری می‌دهی به ما؟

دهانم داشت می‌سوخت؛ به طور غیرطبیعی‌ای تند بود. بسته‌بندی‌اش را نگاه کردم و دیدم با خط قرمز کلمه «تند» را زیر عنوان اصلی نوشته. وقتی داشتم می‌خریدمش، فقط حواسم بود که مرغ باشد چون گوشت و کالباس نمی‌خواستم؛ ولی اصلا نگاه نکردم که ببینم تند است یا نه.

معده‌ی به شدت خالی‌ام به تلاطم افتاده بود و با این که گرسنه بودم، اصلا میل به غذا نداشتم. حس می‌کردم یک گاز دیگر به ساندویچ مساوی با مرگ است. از این که نمی‌توانستم خلوت داشته باشم و مسئولیت روی دوشم بود هم عصبانی بودم. دلم اعتکاف دانشجوییِ پارسال و آرامشش را می‌خواست. انقدر عصبانی و نگران بودم که به دلم افتاد بروم به مسئولان اعتکاف بگویم حالم بد است و باید بروم خانه. از خیر اعتکاف بگذرم و کنج اتاقم معتکف بشوم؛ شاید اینطوری بهتر به عبادت و خلوت برسم.

تصمیمم برای عقب‌نشینی قبل از شروع نبرد، تقریبا جدی بود. استخاره کردم و بد آمد. دوست داشتم گریه کنم. یعنی چی که بد است؟ خدایا حال من را نمی‌بینی؟ من تا صبح هم اینجا دوام نمی‌آورم...

به هرحال نخواستم پشت به استخاره کنم. چاره‌ای نبود. از معده‌ام خواهش کردم که تحمل کند. به قول بابا، غذا در دهانم فحش می‌داد(!). البته این دوطرفه بود، یعنی هر قسمتش که گاز می‌زدم در دهانم فحش می‌داد و مری و معده‌ام هم در جواب فحشش می‌دادند! به هر ضرب و زوری بود خوردمش و با آب و عرق نعنا، سوزش دهانم را آرام کردم.

قرار بود نماز را پشت سر آقای نیلی‌پور بخوانیم و بعدش هم سخنرانی کنند. دیر رسیدند و من داشتم رسماً تمام می‌شدم. تا حاج آقا برسد، به شهید زینب یعقوبی و شهید مکرمه حسینی التماس کردم کمکم کنند. به زور خودم را در طول نماز و سخنرانی بیدار نگه داشتم و بعد، بی‌هوش شدم، تا نُه صبح که بیدارباش بود. سرحال‌تر شده بودم و به اندازه شب قبل هم بی‌اعصاب نبودم. به این نتیجه رسیدم که امسال خدا یک برنامه جدید برایم تدارک دیده است؛ یک مسئولیت جدید، یک نبرد سخت میان من و خودم؛ یک میدان پر از چالش‌های پیش‌بینی نشده و تازه. باید دخترِ جنگجوی درونم را بیدار می‌کردم.

صبح، مولودی بود و بعد قرنطینه کتاب. باید با بچه‌ها کتاب «چهارده قانون زندگی» را می‌خواندیم. ضربه اول نبرد: من می‌خواستم کتاب کهکشان نیستی را بخوانم؛ نه این کتاب را. تازه چندتا کتاب دیگر هم برای خواندن آورده بودم. راستش اصلا از آن کتاب خوشم نمی‌آمد؛ ولی خب وظیفه‌ام بود. تازه فهمیدم چقدر سر و کله زدن با نوجوان‌های پرانرژی سخت است؛ مخصوصا کنترل شیطنت‌هایشان.

قرنطینه کتاب که تمام شد و نماز ظهر و عصر را خواندیم، ذوق کردم که در زمان استراحت بتوانم کمی برای خودم کتاب بخوانم؛ و انقدر خسته بودم که بعد از کمی خواندن، خوابم برد. یک چرت کوتاه که سرحالم کرد و بعد، نشستیم با بچه‌های گروه ده درباره شهیدشان صحبت کردیم؛ درباره بانوان شهید(قرار بود جداگانه برای هر گروهی که خواست، درباره شهیدشان روایتگری کنم).

تا افطار، کمی با بچه‌های خودم صحبت کردیم و کمی کتاب خواندم و کمی خواباندمشان. بچه‌ها «آجی» صدایم می‌کردند و از این لفظ خوشم می‌آمد. جالب‌تر آن که یکی از بچه‌ها «اونّی» صدایم می‌کرد؛ که در زبان کره‌ای یعنی خواهر بزرگ‌تر(به زبان کره‌ای علاقه‌مند بود، به سایر کالاهای فرهنگی کره جنوبی هم). بچه‌های دوست‌داشتنی‌ای بودند، حتی شیطنت‌هاشان بیشتر خنده‌دار بود تا آزاردهنده.

روز دوم اما، تازه سختیِ اصلی کار شروع شد: ساختن روزنامه دیواری.

برای انتخاب یک فصل از چهارده فصل، رای گرفتیم و فصل سیزده رای آورد: تلاش برای بهترین بودن.

اول به هریکی یک کاغذ کوچک دادیم که ایده‌شان برای روزنامه دیواری را روی آن پیاده کنند و بعد با کنار هم گذاشتن ایده‌ها، یک طرح نهایی درآوردیم.

قرار بود مربی‌ها صرفا نقش تسهیل‌گر را بازی کنند و ایده‌پردازی و اجرا کاملا کار خود بچه‌ها باشد. راستش اگر به من می‌گفتند خودت ایده بده و روزنامه‌دیواری درست کن، برایم خیلی راحت‌تر از تسهیل‌گری بود؛ کما این که در دوران مدرسه هم هیچ‌وقت بلد نبودم گروهم را مدیریت کنم و آخرش تمام بار کار گروهی بر دوش خودم می‌افتاد. حالا فکر کن کسی مثل من، باید دوازده نفر را در تمام مراحل هدایت می‌کرد، طوری که به کسی بر نخورد همه ایده‌ها را می‌شنید و به همه فرصت برابر برای اجرا می‌داد. آن هم در گروهی که سلیقه‌ها متفاوت بود؛ بعضی از بچه‌ها فعال‌تر و بعضی ساکت‌تر بودند، بعضی کمال‌گرا بودند و بعضی بی‌خیال‌تر... و خب اعتراف می‌کنم چندین بار نزدیک بود کار به دعوا بکشد...

پدرم از این که من چنین کلمه‌ای را به کار ببرم خوششان نمی‌آید، ولی واقعا چیزی جز این اصطلاح برای ادا شدن حق مطلب پیدا نمی‌کنم: دهانم سرویس شد تا این روزنامه دیواری درست شود و تحویلش بدهیم به مسئولان مربوطه! هنوز از جمع کردن ریخت و پاش‌های روزنامه دیواری فارغ نشده بودیم که زمان روایتگری‌ام رسید؛ روایتگری درباره بانوان شهید.

شب شهادت حضرت زینب بود؛ روسری سیاه پوشیدم و رفتم پشت میکروفون.

آنجا بود که حقیقتا دلم برای تمام سخنران‌هایی که این چند روز برایمان حرف زده بودند سوخت. در اعتکاف‌های قبلی، چون مسجد قسمت برادران هم داشت، سخنران همیشه قسمت برادران بود و بخش خواهران را نمی‌دید؛ ما هم با سخنران مثل رادیو برخورد می‌کردیم. یعنی اینطور نبود که مثل کلاس درس، صاف بنشینیم و به او گوش بدهیم و او هم چنین انتظاری نداشت. این اعتکاف اما، فقط دخترانه بود و سخنران لاجرم باید می‌آمد قسمت خواهران(بعد از این که گلوی ما پاره می‌شد و همه حجاب می‌کردند). با چه صحنه‌ای مواجه می‌شد؟

قیافه‌های روزه‌دار بی‌حال، دوستانی که دور هم نشسته‌اند، می‌گویند و می‌خندند و بازی می‌کنند، کسانی که پتو را میت‌وار روی خودشان کشیده و خوابیده‌اند... و عده‌ای که گوش می‌کنند؛ یا حداقل نگاهشان به توست و می‌توانی امیدوار باشی که گوش کنند. تازه غیر از تصویر، صوت هم هست... این که صدای زمزمه‌های زنبوروار کسانی که نمی‌خواهند گوش کنند، صدای قهقهه‌شان و صدای بلند صحبت کردنشان، دائم میان تمرکزت می‌دود و رشته کلامت را پاره می‌کند. واقعا دلم برای سخنران‌ها سوخت؛ برای خودم!

شاید هم این مشکل من است که با صدای پچ‌پچ جمع، تمرکزم بهم می‌ریزد و سخنران‌های حرفه‌ای اینطور نیستند. به هرحال، گاهی در دلم به بانوان شهید می‌گویم آدم قحط بود که من را برای روایتگری‌تان انتخاب کردید؟ نمی‌شد این بار را روی دوش یک آدم حرفه‌ای‌تر و سروزبان‌دارتر بگذارید؟ یکی که وقتی از شما حرف می‌زند، کم‌تر تپق بزند، کم‌تر جملات بی‌سروته بگوید و کم‌تر با پچ‌پچ جمعیت تمرکز را از دست بدهد، یا اصلا بلد باشد انقدر خوب حرف بزند که جمعیت را ساکت کند؟

روایتگری را با پیام آقا شروع کردم. با این سوال که: فکر می‌کنید آقا چه کسانی را معماران ایران جدید می‌دانند؟

واکنش جمعیت عالی بود. یک عده که کلا پی صحبت و حال و بازی خودشان بودند. یک عده‌ای که نگاهم می‌کردند هم همچنان نگاهم کردند. بعد که چندبار سوال را پرسیدم و صلوات از جمع گرفتم بلکه ساکت شوند، یکی دونفر جواب‌های دست و پا شکسته‌ای دادند و یک نفر جواب درست داد.

درباره ویژگی کلی بانوان شهید صحبت کردم؛ چیزهایی که در پیام آقا به آن اشاره شده بود. تماشاچی نبودن، قدم در عرصه عمل نهادن، حضور اجتماعی عفیفانه، توجه به ساحت فردی و خانوادگی و اجتماعی، الگوی زن نه شرقی و نه غربی... برای هر مورد هم مثالی زدم و امیدوارم جملاتِ بهم بافته‌ام برای آن‌ها که گوش شنوا داشتند، کارساز بوده باشد. ولی واقعا دم بچه‌های گروهم گرم که مرام گذاشتند و برای روایتگری من، آمدند صف اول نشستند و سراپا گوش شدند، حتی حواسشان بود بقیه را هم ساکت کنند.

صبح همان روز، در سخنرانیِ پیش از ظهر بحث پهلوی شده بود و تطهیر پهلوی. یک نفر از بچه‌ها گفت: همه ایرادهایی که برای پهلوی برشمرده‌اید درست؛ ولی اگر پهلوی نبود، الان ما زن‌ها هنوز کنج پستو بودیم، آزادی و حق رای نداشتیم...

دلم می‌خواست فرصت بیشتری داشتم و گوش شنوای بیشتری؛ تا در روایتگری شب بگویم که ما کنج پستو نماندنمان را مدیون امام خمینی هستیم نه پهلوی. حق رای دوران پهلوی به چه درد جامعه‌ای می‌خورد که نیمی از آنان بی‌سوادند(یعنی حتی نمی‌توانند اسمشان را بنویسند) و نیمی از این بی‌سوادان(حدود هشت میلیون نفر) زنان هستند؟ پهلوی زن را از کنج خانه آورده بود بیرون که به کجا برسد جز کالاوارگی و آوارگی در محله‌ی شهرنو؟ امام خمینی بود که به زنان ایرانی نهیب زد تا فکری به حال بی‌سوادی و خانه‌نشینی و انفعالشان بکنند. امام خمینی بود که نهضتش را مرهون زنان می‌دانست. اندیشه امام خمینی بود که زنانی در قامت خانم دباغ پرورش داد و هنوز هم این اندیشه امام خمینی ست که زنان را به میدان‌های گوناگون راه می‌دهد تا رشد کنند.

روز سوم، پیش از ظهر یک دستِ کمی ضرب دیده را با روسری بستم و به صاحبش اطمینان دادم که آسیب جدی ندیده است؛ چون نه کبود شده و نه ورم کرده. همان موقع، خانم فقیه‌ایمانی، از دانش‌آموزان سابق و دیرینه‌ی دبیرستان امین، آمدند برای سخنرانی و مشتاقانه از ایشان درباره شهید بتول عسگری پرسیدم؛ معلم آن مدرسه. می‌گفتند خانم عسگری درس زیست می‌داد و همیشه درسش همراه با یاد عظمت خدا بود؛ با یاد خالقِ جهانی که درباره‌اش می‌آموختند. خانم عسگری بود که برای بچه‌ها مقنعه‌های بلند می‌دوخت تا موقع فرار از دست ماموران پهلوی، حجابشان نرود و خانم عسگری بود که مراقبت می‌کرد کسی از بچه‌ها قاطی جریان‌های کمونیستی و مارکسیستی نشود و به دام منافقین نیفتد.

بعد از نماز و قبل از شروع ام‌داوود، مجری یک برگه داد دستم که از رویش برای بچه‌ها بخوانم. یک متن کوتاه از استاد صفایی حائری بود که شهید فائزه رحیمی پشت قاب عکس رهبری نوشته بودش. قرار بود چند کلمه درباره فائزه رحیمی حرف بزنم و از همان لحظه که فهمیدم باید این کار را بکنم، گلویم راه‌بندانِ بغض شد. دربرابر فائزه بی‌نهایت احساس کوچکی می‌کنم؛ چون سنم از او بیشتر است و تقوایم کم‌تر. پشت میکروفون رفتم و به عکس آرمان علی‌وردی اشاره کردم. گفتم وقتی آرمان شهید شد، راه شهادت را برای دهه هشتادی‌ها باز کرد و شهدای دهه هشتادی حادثه کرمان، ثابت کردند دختران دهه هشتادی هم قرار نیست از قافله شهادت عقب بمانند. ثابت کردند دهه هشتادی‌ها هم انقدر بزرگ شده‌اند، انقدر آدم شده‌اند که بتوانند شهید شوند. ثابت کردند برای شهید شدن، فقط شهید بودن کافی ست و اگر شهید باشی، خدا یک راهی برای شهید شدن پیش پایت می‌گذارد. میان همین حرف‌ها بود که راه‌بندان گلویم پشت میکروفون باز شد...

میانه اعمال ام‌داوود بودیم که گفتند حال یک نفر بد است. البته اولین مورد نبود. با توجه به این که بیشتر معتکفان کم سن و سال بودند، روز سوم دیگر داشت شارژشان تمام می‌شد و ضعف و کم‌خوابی و بهم ریختن برنامه خواب، چند نفر را بیمار کرده بود؛ یکی دو نفر را فرستادیم خانه و یا قرار شد روزه‌شان را بخورند. این نفر آخری اما، حالش متفاوت بود. اعتراف می‌کنم که هول شدم وقتی دیدم سخت نفس می‌کشد و می‌لرزد. به سوالاتم هم درست جواب نمی‌داد. بدنش سفت شده بود و نبضش تند و کمی نامنظم می‌زد. مطمئن شدم سابقه بیماری ندارد، اما چیز دیگری نمی‌توانستم بفهمم. سر و تنه‌اش را طوری گذاشتم که نفس بکشد و سعی کردم با او حرف بزنم؛ بلکه علت حالش را بفهمم و آرامش کنم. دختری بود دوازده ساله. گاه گلویش را می‌گرفت، چشمانش تنگ شده بود و گاه به زور از میان لبان بهم چسبیده‌اش جوابم را می‌داد؛ از ته چاه. راه هوایی باز بود، به چیزی هم حساسیت نداشت و من چیز بیشتری نمی‌توانستم بفهمم. تقلا می‌کرد و نمی‌دانستم برای چی. یک بار بلند شد که برود دستشویی، ولی قدم برنداشته افتاد توی آغوش من. می‌گفت صورتش بی‌حس شده. کمی آرام دستان و سینه‌اش را ماساژ دادم که فایده نداشت.

حالا این وضعیت به کنار، شلوغی اطراف را باید چه می‌کردم؟ آدم سالم هم وقتی ببیند یک ایل آدم دورش جمع شده‌اند و توصیه‌های عجیب و متفاوت می‌کنند، سکته می‌کند چه رسد به یک بیمار در حالت نیمه‌هوشیار! تشرهای من هم برای خلوت کردن دورش فایده نداشت. و این را به وضوح می‌فهمیدم که دختر با زیاد شدن شلوغیِ اطرافش، بهم ریخته‌تر می‌شود و حتی پاشنه پاهایش را به زمین می‌کشید. بعضی نشسته و بعضی ایستاده، دورمان جمع شده بودند و نسخه می‌پیچیدند: گلاب بزنید به صورتش، نبات بگذارید دهنش، عسل بهش بدهید، تربت بیاورید بو کند...

حالا فکر کنید من آن وسط، باید مقابل هجمه عظیم نسخه‌های متفاوت می‌ایستادم و دستورالعمل کمک‌های اولیه را دنبال می‌کردم: نباید به بیماری که در حالت نیمه‌هوشیار است و اختلال تنفسی دارد چیزی بخورانید و خفه‌اش کنید. نباید از چنین بیماری انتظار داشته باشید که خوشحال و خندان برایتان نبات بمکد. نباید از بیماری که گلویش را گرفته و احساس انسداد تنفسی دارد، بخواهید که یک ماده غلیظ و چسبناک مثل عسل را بخورد!

حالا فکر کنید من آن وسط، باید مقابل هجمه عظیم نسخه‌های متفاوت می‌ایستادم و دستورالعمل کمک‌های اولیه را دنبال می‌کردم: نباید به بیماری که در حالت نیمه‌هوشیار است و اختلال تنفسی دارد چیزی بخورانید و خفه‌اش کنید. نباید از چنین بیماری انتظار داشته باشید که خوشحال و خندان برایتان نبات بمکد. نباید از بیماری که گلویش را گرفته و احساس انسداد تنفسی دارد، بخواهید که یک ماده غلیظ و چسبناک مثل عسل را بخورد! وقتی نمی‌دانیم علت بیماری چیست و احتمال حساسیت هست، نباید به صورت بیمار گلاب اسپری کنید و تربت برایش بیاورید. چون شما کادر درمان نیستید و عالم دهر هم نیستید، تجهیزات لازم برای معاینه و رگ گیری و احیا و... ندارید، از سابقه پزشکی بیمار اطلاع ندارید و درمان‌های خانگی شما - هرچند برای خودتان کارآمد بوده - برای همه قرار نیست جواب بدهد!

کلا تمام چیزی که در دوره کمک‌های اولیه یاد می‌گیرید همین است: دست از درمان‌های من‌درآوردی بردارید و اجازه بدهید کادر درمان کارش را بکند. شما تنها یاد می‌گیرید وضعیت حیاتی بیمار را چک کنید، علائم و نشانه‌ها را بشناسید و به اپراتور اورژانس گزارش بدهید. بعد هم تا رسیدن اورژانس، بیمار را از آسیب درمان‌های خانگی در امان نگه دارید(!). البته برای برخی وضعیت‌ها هم باید اقداماتی بکنید؛ مثلا در صورت لزوم جلوی شوک را بگیرید یا سی‌پی‌آر انجام دهید؛ ولی اختیارتان محدود است.

من نمی‌توانستم کاری برای دختر انجام دهم؛ جز این که نگذارم در محاصره توصیه‌های متفاوت به وضع بدتری دچار شود(مثلا با نبات رسما راه هوایی‌اش بسته شود) و با اورژانس تماس بگیرم.

دم آمدن امدادگر، وقتی دختر توی آغوشم خوابیده بود، داشتم نوازشش می‌کردم و نوید آمدن اورژانس را می‌دیدم که ناگاه سر جایش نیم‌خیز شد. با همان صدای ناله‌مانند گفت: آقاهه کجاست؟

فکر کردم منظورش امدادگران اورژانس است و نگران حجابش شده. روسری‌اش را انداختم روی سرش که استرس بیشتری به او وارد نشود و گفتم: آقاهه هنوز نیومده، منم حجابتو درست کردم، نگران نباش.

گفت: نه... اون آقاهه که اینجا بود کجاست؟ آقاهه کجاست؟

فکر کردم امدادگر اورژانس را می‌گوید، چون امدادگر در آستانه در پشتی مسجد بود. گفتم: آقاهه نیومده عزیزم، نگران نباش، می‌خواد بیاد معاینه‌ت کنه...

همچنان سراغ «آقاهه»ای را می‌گرفت که اینجا بود و الان نیست و من منظورش را نمی‌فهمیدم. بعدا به دوستانش گفته بود توی آن حالت، آقایی را دیده که آمده بالای سرش و بشارت بهبودی داده، بابت اعتکاف آمدنش تشویقش کرده و رفته. کاش آن آقا که نمی‌دانم کیست، به من هم گوشه نگاهی کند...

امدادگر آمد و دختر را معاینه کرد؛ مشکلی نبود جز نبض تندش که در نتیجه فشار عصبی بود، چیزی که من برای فهمیدنش تجربه کافی نداشتم و تازه در آن موقعیت یاد گرفتم. امدادگر با حوصله توضیح داد که سفت شدن فک و انگشتانش علت عصبی و روانی دارد و جز یک محیط آرام، راهی برای درمانش نیست. چیزی که ما معمولا با جمع شدن دور بیمار از او دریغ می‌کنیم و اسمش را می‌گذاریم دلسوزی!

البته گلاب می‌توانست برای آرامش دختر موثر باشد؛ ولی بعد از این که مطمئن شدیم علت حال بدش عصبی ست و به چیزی حساسیت ندارد. و البته خوردن نبات یا عسل می‌توانست حالش را بهتر کند؛ ولی وقتی که هوشیاری دختر بیشتر می‌شد و راحت‌تر نفس می‌کشید؛ آن هم آب نبات نه خود نبات!

به جرات می‌گویم تا حال دختر خوب شود، کلی وزن کم کردم؛ ولی خدا را شکر وقتی بردیمش به یک محیط آرام‌تر، حالش برگشت و مثل قبل شد.

بعد از نماز و قبل از شروع ام‌داوود، مجری یک برگه داد دستم که از رویش برای بچه‌ها بخوانم. یک متن کوتاه از استاد صفایی حائری بود که شهید فائزه رحیمی پشت قاب عکس رهبری نوشته بودش. قرار بود چند کلمه درباره فائزه رحیمی حرف بزنم و از همان لحظه که فهمیدم باید این کار را بکنم، گلویم راه‌بندانِ بغض شد. دربرابر فائزه بی‌نهایت احساس کوچکی می‌کنم؛ چون سنم از او بیشتر است و تقوایم کم‌تر. پشت میکروفون رفتم و به عکس آرمان علی‌وردی اشاره کردم. گفتم وقتی آرمان شهید شد، راه شهادت را برای دهه هشتادی‌ها باز کرد و شهدای دهه هشتادی حادثه کرمان، ثابت کردند دختران دهه هشتادی هم قرار نیست از قافله شهادت عقب بمانند. ثابت کردند دهه هشتادی‌ها هم انقدر بزرگ شده‌اند، انقدر آدم شده‌اند که بتوانند شهید شوند. ثابت کردند برای شهید شدن، فقط شهید بودن کافی ست و اگر شهید باشی، خدا یک راهی برای شهید شدن پیش پایت می‌گذارد. میان همین حرف‌ها بود که راه‌بندان گلویم پشت میکروفون باز شد...

ام‌داوود را زودتر از بقیه تمام کردم؛ باید برای بچه‌هایم افطار می‌گرفتم. میان تکاپویم برای گرفتن افطاری و رساندنش به دست بچه‌ها و سر زدن به یکی دونفری که حالشان کمی درهم بود، گاه گریه‌ام می‌گرفت، یک جا می‌ایستادم و چند قطره اشک از چشمم می‌چکید. از همان لحظه دلم برای مسجد تنگ شده بود، بیرون نرفته. برای خدایی که میزبانم شده بود، من را به مهمانی خصوصی‌ها راه داده بود... زیر لب شعر علامه طباطبایی را زمزمه می‌کردم: مهر خوبان دل و دین از همه بی‌پروا برد/ رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد/ تو مپندار که مجنون سرخود مجنون گشت/ ز سمک تا به سُهایش کشش لیلا برد/ من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه/ ذره‌ای بودم و مهر تو مرا بالا برد/ من خس بی‌سر و پایم که به سیل افتادم/ او که می‌رفت مرا هم به دل دریا برد...

برای بچه‌های گروه هم از همان لحظه دلتنگ بودم. برای وقت‌هایی که نمی‌خوابیدند و ریزریز با هم حرف می‌زدند و می‌خندیدند. برای وقت‌هایی که خوابشان سنگین می‌شد و بیدار کردنشان مصیبت بود. برای وقت‌هایی که درباره اعمال عبادی یا مسائل اعتقادی سوال می‌پرسیدند. برای شیطنت‌هاشان، توی سر و کله‌ی هم زدنشان...

دم رفتن، وقتی که با چادر و روسری مشکی و ساک‌های بسته سر صف نماز نشسته بودم، دونفر از معتکفان نوجوان، آمدند و بابت روایتگری تشکر کردند. گفتند هدیه‌ای برایم دارند؛ و چقدر ذوق کردم با هدیه‌شان. کاغذ یادداشتی بود که یک گیره روسری زیبا به آن متصل بود. لبخند بر لبم نشست و اشک در چشمم. روی کاغذ یادداشت، همان متنی را نوشته بودند که ظهر خوانده بودمش:

با هرکسی نباش!

با کسانی باش که تو را زیاد می‌کنند...

و بدان هرکسی جز حق از تو می‌کاهد.

و ببین هنگامی که با فلان شخص یا بهمان نفر می‌نشینی،

او چه چیزی را در تو بزرگ می‌کند؟!

خودش را؟

خودت را؟

دنیا را؟

و یا خدا را...؟!

پایان.


حاج قاسماعتکافدختراندانشجونوجوان
نویسنده، کارشناس جامعه‌شناسی، مدرس سواد رسانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید