شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

یک زمان و مکان، دو تصویر...

بامداد سه‌شنبه یکم فروردین‌ماه ۱۴۰۲، ایران، تهران

برق قطع است. با لمس دیوار، خودم را می‌رسانم به اتاق انتهایی خانه‌ی نیمه‌ویرانمان و آرام صدا می‌زنم: منم.

در را باز می‌کنم و پرده پلاستیکی را که برای محافظت از گرما زده بودم، کنار می‌زنم. چهره لاغر و تکیده دخترم، با نور کم‌جان شمع تاریک و روشن می‌شود. درخودش مچاله شده و گوشه اتاق کز کرده. بجز نور شمع، هیچ نوری در اتاق نیست و جز صدای نفس کشیدنمان و صدای انفجار و آژیر، صدای دیگری به گوش نمی‌رسد. چشمم که به تاریکی عادت می‌کند، چاقوی بزرگ آشپزخانه را کنار دست دخترم می‌بینم؛ همان چاقویی که همیشه همراه همسرم بود و من هربار به او می‌گفتم: اون چاقو مقابل تفنگ‌هایی که خشابشون پره هیچ‌کاری نمی‌تونه بکنه.

شاید هم چاقو را نگه داشته بود برای خلاص کردن خودش؛ قبل از این که... سرم درد می‌گیرد. امشب وقت این فکرها نیست. باید تنها بازمانده‌ی کل خانواده‌ام را خوشحال کنم. نفسم را بیرون می‌دهم و می‌خندم. مقابل دخترم زانو می‌زنم و پلاستیکی که در دست دارم را بالا می‌گیرم. سعی می‌کنم شادیِ صدایم را کنترل کنم تا صدایم بالا نرود: ببین چی آوردم! چندتا شکلات پیدا کردم، با یه کیک!

کیکش البته تاریخ مصرف گذشته بود؛ ولی همین هم غنیمت است. دخترم بی‌روح و غمگین به پلاستیک نگاه می‌کند؛ بدون هیچ حرفی. از وقتی همسرم کشته شده، حتی یکبار هم نخندیده؛ اما من تسلیم نمی‌شوم. همان کاری را می‌کنم که اگر همسرم زنده بود، انجام می‌داد. دخترم را روی پایم می‌نشانم. کیک و شکلات‌ها را از پلاستیک بیرون می‌آورم و پلاستیک را مانند سفره روی زمین پهن می‌کنم: بیا فکر کنیم این هفت سینه!

و کیک و شکلات‌ها را روی پلاستیک می‌چینم. به اعداد و عقربه‌های شبرنگ ساعتم نگاه می‌کنم و می‌گویم: آماده‌ای؟

بغض اجاه نمی‌دهد حرف بزنم. از تمام خانواده، فقط من و دخترم مانده‌ایم. از بیرون صدای تیراندازی، آژیر و انفجار می‌آید. ساعت دوازده و پنجاه و چهار دقیقه نیمه‌شب است.

ده... نه... هشت...

بغض‌آلود و زمزمه‌وار، «یا مقلب القلوب» می‌خوانم...

***

بامداد سه‌شنبه یکم فروردین‌ماه ۱۴۰۲، تهران

ساعت دوازده و پنجاه و دو دقیقه نیمه‌شب است. از خیابان صدایی به گوش نمی‌رسد. همه مثل ما، کنار هفت سین و پای ویژه‌برنامه تحویل سال تلوزیون نشسته‌اند و به انتظار سال نو، ثانیه‌های باقی‌مانده‌ی پایین صفحه تلوزیون را می‌شمارند.

هفت سینمان با سلیقه همسرم، بی‌نهایت زیبا چیده شده. سفره قلمکار، آینه و قرآن، آجیل و شیرینی، سبزه‌ای که دخترم در مدرسه سبز کرده، سمنویی که مادرم پخته، سیب‌های سرخ و درخشان، و سکه و سنجد و سرکه و سماق که در ظرف‌های سفالی ریخته شده‌اند؛ ظرف‌هایی که هفته پیش سه نفری رنگشان کردیم. تنها عضو غایب هفت سین، ماهی‌های قرمزند که همسرم می‌گوید اصلا جزو رسوم ایرانی نبوده و به محیط زیست آسیب می‌رساند.

تنها یک دقیقه و سی ثانیه تا تحویل سال مانده. همسرم می‌دود و کنار سفره می‌نشیند؛ و دخترم هنوز نیامده. صدایم را بلند می‌کنم: دخترم کجایی؟ بدو دیگه!

با لباس نوی قشنگش، از اتاقش بیرون می‌دود. یک قاب در دست دارد. می‌نشیند سر سفره هفت سین و قاب را کنار آینه و قرآن می‌گذارد. لبخند می‌زنم: خوب شد یادمون آوردی.

همراهم را درمی‌آورم و عکس آرمان و روح‌الله را از داخل گالری باز می‌کنم. موبایل را مثل یک قاب عکس، تکیه می‌دهم به قاب بزرگ‌تر. هر سه نفر لبخند می‌زنیم و ثانیه‌های باقی‌مانده را می‌شماریم. تلوزیون، تصویر حرم امام رئوف را نشان می‌دهد.

ساعت، دوازده و پنجاه و چهار دقیقه‌ی نیمه‌شب است. حاج قاسم از داخل قاب عکس، پدرانه و خندان نگاهمان می‌کند.

ده... نه... هشت...

قلب‌مان از شوق می‌تپد؛ از شوقِ باهم بودنمان.

هفت... شش... پنج...

همراه آرمان و روح‌الله، «یا مقلب القلوب» می‌خوانیم...


تقدیم به حاج قاسم و شهدای مدافع امنیت؛ که بودن در کنار عزیزانمان را مدیون آنان هستیم...

سال نو مبارک.

حاج قاسممحیط زیستنوروزهفت سینشهید
نویسنده، کارشناس جامعه‌شناسی، مدرس سواد رسانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید