حس ترس تو دلم بود ولی من دختری نبودم که از این چیزا بترسم.انقدر سر نترس داشتم که حتی به حدیث هم نگفتم و قردا تنهایی پاشدم با سازم رفتم خونه محسن.
در زدم و در رو باز کرد و رفتم تو.چیزی که میدیدم برام قابل باور نبود.حدی میزدم خونه یه پسر تنها خیلی شلوغ و بهم ریخته باشه.خونه کاملا مرتب.همه چیز سرجاش با نظم چیده شده و کاملا تمیز.مشکل فقط سینک ظرفشویی بود که توی اندازه یه کوه ظرف بود.
محسن که بعد از باز کردن در حتی به استقبال من ه نیومده بود روی مبل لم داده بود و داشت یه متنی رو توی لپتابش میخوند.به من نگاهی انداخت و گفت پس کو دختر خاله جون ؟
لحنش عوض شده بود.محسن بیرون با محسن توی خونه خیلی فرق داشت.مهربون و شوخ طبع.تعجب کردم از رفتارش ولی به روی خودم نیاوردم.محسن توی خونه خیلی بهتر از محسن بیرون خونه بود.با سر اشاره کرد بشینم.نشستم روی مبل روبروش و سازم رو گذاشتم کنارم.همونطوری که سرش توی لپتاپ بود بدون اینکه سرش رو بلند کنه بهم گفت : برو از تو یخچال میوه بیار باهم بخوریم.جا خوردم ولی نمیدونم چرا به حرفش گوش کردم.یخچال هم کاملا تمیز و مرتب بود.میوه ها نیاز به شستن داشتن و باید شسته میشدن.وقتی نزدیک سینک شدم متوجه شدم که تمام ظرف هایی که اونجا بود توش به طرز ناشیانه ای تخم مرغ نیمرو شده بود.توی سطل آشغال بزرگ کنار سینک هم کلی ظرف غدای آماده بود.به هر زحمتی بود میوه ها رو شستم و بردم سر میز.با طعنه بهش گفتم :
+ امر دیگه ای نیست ؟
- نه مامان !
مامان ؟ جا خوردم.مامان چیه دیگه.یه ذره ترسیده بودم.نکنه مشکل داشته باشه ؟ نکنه بلایی سرم بیاره.محسن سرش رو از توی لپتاپ بالا اورد و با صدای نازک و بچه گونه ای گفت :
- مامان میوه با پوست نمیخورم.لطفا برام پوست بکن.
لبخند نصفه نیمه ای زدم و میوه ها رو پوست کندم و تمام مدت داشتم به این فکر می کردم اینجا چه خبره؟ داشتم سیب پوس میکندم که محسن بهم گفت برم کنارش.فکر کردم میخواد چیزی نشونم بده.وقتی نشستم کنارش دستم رو گرفت و باز به کارش ادامه داد.خدایا این همون محسنه ؟ چرا یهو انقدر عوض شد ؟ نکنه برنامه ای داره.دستم عرق سردی کرده بود.به نظر میومد محسن کلا تو حال خودش باشه و با من کاری نداشته باشه.اصلا فکر نمی کردم همچین اتفاقی بیوفته.اون به قول حدیث کوه متحرک حالا چه مهربون و دوست داشتنی شده.بعد از چند دقیقه به محسن گفتم :
+ میوه میخوای یا نه ؟
- آرهههه (بازم با همون صدای نازکه بچه گونه)
+ با یه دست نمیتونم میوه پوست بکنم.
دستمو ول کرد و گفت :
+ زود باش که دلش میوه میخواد.
- صبر داشته باش پسرم !
چی شد ؟ هاه ؟ این چه جمله ای بود ؟ من چم شده ؟ محسن با شنیدن جواب من کلی ذوق کرد و کارش رو ول کرد و سرش رو به طرف من برگردوند و مشغول تماشا کردن من در حال میوه پوست کندن شد.کارم که تموم شد محسن گفت من سیب میخوام.بهش سیب دادم.من موز میخوام.اینم موز.دیگه چی ؟ چایی نمیریز بخوریم؟ بدون معطلی پا شدم رفتم سمت کتری نت چایی بریزم.وقتی به خودم اومدم که دیدم کنار محسن نشستم و زل زدم به محسن.خونم براش به جوش اومده بود.دلم میخواست باز باهام بچهگونه حرف بزنه و منم خواسته هاشون برآورده کنم.فکر کنم عاشقش شده بودم.
اون روز حتی من سازم رو از توی کیف در نیاوردم و بیشتر وقت درگیر حرف زدن با محسن بودم.تقریبا اطمینان پیدا کرده بودم که عاشقش شدم و دوست داشتم پیشش بمونم.همونجا بود که فکری به سرم زد.محسن گفته بود که بیشتر وقتش رو توی خونست و خیلی بیرون نمیره.پس من میتونستم خیلی پیشش باشم.ولی نمیشه همیشه برم پیش محسن.باید یه فکری برای فرار از سوال و جواب های خونه میکردم.به فکرم رسید بگم که میخوام برم کلاس سه تار و هر روز پاشم بیام اینجا.به نظر فکر خوبی میومد.عصر که برگشتم خونه به مامان گفتم که یک کلاس خوب با استاد خوب پیدا کردم.استاد بهم پیشنهاد داده توی گروهشون که قراره 3 ماه دیگه اجرا داشته باشه، منم باشم.به خاطر همین هر روز باید برم تمرین.مامان هم از همه جا بی خبر کلی ذوق کرد که دخترش قراره نوازنده گروه موسیقی بشه و آینده دار بشه و در نهایت قبول کرد که من هر روز برم.هنوز به محسن نگفته بودم.نمیدونستم برخوردش چی باشه.خوشحال از این موفقیت رفتم توی اطاقم و بهش زنگ زدم که جواب نداد.احتمالا خواب بود.بهش پیام دادم که بهم فردا در اولین فرصت زنگ بزنه.از صبح منتظر تماسش بودم.تا ساعت 12 خبری نشد.طاقتم تموم شد و خودم بهش زنگ زدم:
+ سلام پسرم.خوبی ؟
- سلام.ممنون.شما خوبید ؟
+ (با تعجب فراوان) حالت خوبه؟ کجایی ؟
- من سر کارم.امرتون ؟
+ هیچی زنگ زده بودم یه چیزی بهت بگم.
- بفرمایید در خدمتم.
+ میخواستم بگم که... مهم نیست.ولش کن اصلا.
- باشه ممنون خدا حافظ.
چی شد یهو ؟ نه به دیروز نه به امروز.این پسر چشه ؟ تا عصر دیگه خبری ازش نگرفتم.مامان هی ازم پیگیری میکرد که کلاس مگه نداری؟ نباید تمرین کنید ؟ منم که دوست نداشتم امکان بیرون زدن رو برای خودم از بین ببرم هی جواب سربالا می دادم.ساعت 4:30 بود که زنگ زد :
+ سلام.خوبی؟
- ممنون تو خوبی ؟
+ برنامه امروز کجا باشه ؟
- هرجا.
+ من خونه ام الان.میخوای بیا اینجا.
- اوکی می بینمت.
چه خبره.چرا محسن این طوری میکنه ؟ سریع وسایلم رو برداشتم و با یه آژانس خودمو رسوندم به خونه محسن.زیاد وقت نداشتم که بیرون بمونم.پاییز بود و شب زود میرسید.در زدم و محسن در رو باز کرد.بدون هیچ سلام و احوال پرسی ازش پرسیدم :
+ صبح بهت زنگ زدم چرا اونطوری جواب دادی؟
- سر کار بودم.
+ میدونم.چرا اونطوری جوابمو دادی.
- سرکار بودم.می فهمی ؟
+ نه ! من نمی فهمم چرا باید وقتی سر کاری با من اونطوری حرف بزنی ؟
- من جلو همکارم معمولا خیلی سگ اخلاقم.اگر اون طوری حرف نزنم پرو میشن.
+اصلا ببینم مگه تو کار هم میکنی؟ تو که تور لیدری ؟
- اره از 10 تا 2 معمولا توی دارالترجمه مشغولم.ترجمه می کنم.مسئول تایید ترجمه هام.فکر کردی از تور لیدری میشه توی تهران زندگی کرد؟ اونم هفته ای نهایتا 2 تا گروه؟مزنه دست نیست ؟
+ من این چیزا حالیم نیست.از این به بعد اگز زنگ بزنم و جوابم رو این طوری بدی دیگه یک لحظه هم تحمل نمیکنم.
- (با صدای نازک و بچه گونه گفت) نکن، هرجور راحتی مامانی.
لعنتی دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم.فهمیده بود دوست دارم این کارشو.تمام عصبانیتم فروکش کرد.انگار نه انگار که چند ساعت پیش داشتم خودمو به خاطر رفتارش نابود میکردم.توی صورت خودش کوچکترین ناراحتی یا احساس شرمساری دیده نمیشد.ولی باز من فراموش کردم وخندم گرفت.رفت روی همون مبل همیشگی نشست و داد زد، مامان میوه....
هر روز بیشتر عاشقش میشدم و اون بیشتر منو حرص میداد.هروقت از دستش عصبانی میشدم با همون منطق عجیبش منو خام میکرد.طوری که نمیتونستم جوابشو بدم و من اونی بودم که مقصر میشد.از دست منتطقش راه فراری نبود.محسن اهل مطالعه بود و خیلی در مورد مباحث مربوط به منطق و روانشانسی و بعضا موسیقی مطالعه میکرد.یه بخش اعظمی از خونش کتاب بود.من زیاد اهل کتاب نبودم.محسن خیلی تشویقم میکرد که مطالعه کنم.حتی وقت هایی که پیشش بودم بهم کتاب میداد و میگفت بخون تا بفهمی.همیشه فکر میکردم که به خاطر خودم داره این کار رو میکنه و میخواد من آدم بهتری بشم.منم مثل تمام جوون های 19 یا 20 ساله دیگه از موسیقی های 6 و 9 ای که خواننده های زیر زمینی میخوندن خیلی خوشم میومد و توی گوشیم داشتم.بعضی وقت ها که پیش محسن بودم وقتی داشتم براش کاری میکردم مثلا، میوه پوس میکندم، همین آهنگ ها رو میذاشتم و خودمم باهاش میخوندم.محسن همیشه عصبانی میشد و آهنگ رو قطع می کرد و میگفت باید آهنگ هایی گوش بدی تا گوش موسیقیاییت بد عادت نشه.برام کلاسیک، سنتی ، تک نوازی اساتیدی مثل کلهر و ... رو میگذاشت و مجبورم میکرد که گوش کنم.اونجا بود که عاشق کلهر و صدای سازش شدم.کم کم آهنگ های زیر زمینی جاشونو به آهنگ های فاخر دادن و من به وسیله محسن تبدیل شدم به یک آدم دیگه.