ویرگول
ورودثبت نام
نودهشتیا
نودهشتیا
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

رمان امید

نام رمان: امید
نام نویسنده: Toktam
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحه: ۲۵۰

خلاصه:
بعد از اتفاقات تلخی که برام افتاد، بعد از یک ماه دونده‌گی و در نهایت تسلیم سرنوشت شدن، بالأخره به حرف دایان گوش دادم و بلیط گرفتم برای آمریکا.
چرخیدم و همون‌طور که به نیمی از بدنم خیره بودم دستم رو گذاشتم روی شکمم. لعیا می‌گفت خوبه که هست، می‌گفت اون الآن یه موجود زنده است، می‌گفت گناه داره، می‌گفت نباید سقطش کرد. می‌گفت اون پاکه. چرا باید نابود بشه؟!

بخشی از کتاب:
لعیا داشت لباس‌های توی کمدم رو تا می‌زد و خیلی مرتب کنار هم می‌چیدشون توی چمدون.
– نیازه این همه لباس برام بزاری؟
لعیا گفت:
– آره عزیزم، نیازه. تو که تند- تند لباس عوض می‌کنی، شکمتم داره روز به روز بزرگ‌تر می‌شه. لازمت می‌شه همشون.
فقط نگاهش کردم که چه دل‌سوزانه این حرف‌ها رو می‌زد. دل‌سوزی نمی‌خواستم. این نگاه دل‌سوزانش رو دوست نداشتم! مثل همیشه نبود.
– بابام کی میاد؟
لعیا گفت:
– میاد تا نیم ساعت دیگه.
– خودم برم؟
– نه بابا، خودمون می‌رسونیمت تا فرودگاه عزیزم.
سرتکون می‌دم و می‌رم سمت کشوی مدارکم. تمام مدارکم رو برداشتم و گذاشتم توی یه کیف و شارژر و هندزفری و هرچیزی که نیاز داشتم رو گذاشتم توی همون کیف.
نفس عمیقی کشیدم که صدای سعیده رو شنیدم:
– لعیا خانم؟ شام آماده است میز رو بچینم؟
لعیا بلند گفت:
– آره، کم- کم بچینید. یکم دیگه هم خسرو میاد.
لباس‌هایی که قراره بپوشم رو مرتب می‌زارم لبه‌ی تخت و جلوی میز آرایشم می‌ایستم و به صورتم نگاه می‌کنم. چی به سرم اومد که این‌طوری شدم؟! منی که همیشه‌ی خدا میکاپ کرده و به قول همسایمون، طاووس خانوم، سانتال مانتال کرده بودم، حالا با این صورت بی‌روح زل زدم به خودم و می‌خوام آماده‌ی رفتن بشم.
لعیا از توی آینه نگاهم کرد و گفت:
– کاش یه رژ بزنی.
– تو فکرش بودم.
با لبخند میاد کنارم، از رژهای باقی مونده روی میز برمی‌داره و می‌گه:
– همه رو واست گذاشتم توی کیف آبیه. البته تفکیک کردم همه رو، توی کیف آبیه هم کلی کیف‌های لوازم آرایشی کوچولو گذاشتم، رژها تو یکی، مدادها توی یکی، کرم پودر و پرایمر و این چیزها هم تو یکی. مرتبه خلاصه، لب‌هاتو یکم فاصله بده از هم.
برام رژ زد، از همون رژ قرمز یکم به گونه‌هام و نوک بینیم زد و با انگشت حلقش پخشش کرد، به خودم که نگاه کردم یکم صورتم رنگ گرفته بود.
– ممنون!
بغلم کرد و عطرم رو بو کشید و گفت:
– خوشحالیت آرزومه، لاوین کوچولوی من.
لبخند زدم و فقط نگاهش کردم، خالم بود ولی زن بابام هم بود. وقتی مامانم فوت شد، طبق رسوم قدیمی و عهد بوقی خاندان، از اون‌جایی که هر دو از یک خانواده بودن و فامیل بودن، خواهر کوچیکه رو برای مردِ زن مرده گرفتن. بد کردن در حق لعیایی که از ما فقط چند سالی بزرگ‌تر بود و توی سن کم، مجبور شد خواهرزاده‌هاشم به دندون بگیره.
سعیده که لعیا رو صدا زد، لعیا رفت بیرون از اتاق و من درو پشت سرش بستم.
وقتی می‌رفتم سمت تخت، توی آینه قدی خودم و هیکلم رو نگاه کردم، چرخیدم و همون‌طور که به نیمی از بدنم خیره بودم دستم رو گذاشتم روی شکمم. لعیا می‌گفت خوبه که هست، می‌گفت اون الآن یه موجود زنده است، می‌گفت گناه داره، می‌گفت نباید سقطش کرد. می‌گفت اون پاکه. چرا باید نابود بشه؟!
به کفش‌های پاشنه بلندم نگاه کردم. چرا از وقتی فهمیدم باردارم، به هرچیزی که ممکنه بهش صدمه بزنه علاقه‌مند شدم؟!
قهوه، کفش پاشنه بلند، چای زعفرون و ورزش‌های سنگین.
تیشرت کرمی رنگی که یقش تا خورده بود تا زیر چونم بود نگاه می‌کنم، جین فاق بلند روشنی پوشیدم و کفش‌های پاشنه هفت سانتی کرمی رنگمم پامه.
https://98iiia.ir

موجود زنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید