نام رمان: حاکم شامگاه
نام نویسنده: مهدیه داودی
ژانر: تخیلی، عاشقانه
تعداد صفحه: ۳۰۵
خلاصه:
به عقب نگاه میکنم و به گذشته لبخند میزنم، با تمام بدیهایش اما کفه خوبیها گویا سنگینتر است، تو نیز در سمت خوبیها نشستهای و لبخند میزنی، درست جوری که من را به آینده امیدوار میکند. امیدی واهی که هیچ در پی ندارد جز جنگیدنهای من برای تو، یا اینگونه بگویم جنگیدن ما برای یکدیگر.
شما تا زمانی که نفهمید چه چیزی در سایههای شب پنهان است، نمیتوانید شب بیدار بمانید.
بخشی از کتاب:
«کیان»
نگاهم را از آیینه به ماشین پشت سری دوختم، بچهها به دنبالم میآمدند. هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود و نمیتوانستیم بیخیال این تکه آهنها به دل شب بزنیم. عصبی پوفی کشیدم و نگاهم را به ماشین حمل اجساد دوختم. مطمئن بودم کاسهای زیر نیم کاسه بود اما نمیتوانستم وارد عمل شوم، باید قبل از هر چیزی از همه چیز مطمئن میشدم. نگاهم را به سه ماشینی که افرادم در آنها بودند دوختم و کمی سرعتم را بالا بردم. در پایگاه بودیم که تعدادی از افراد حرکات مشکوک خونآشامهای سیاه را گزارش داده بودند. هر روز به تعداد این عوضیها افزوده میشد، اما ما باز هم نیروی کافی برای مقابله با آنها را نداشتیم. چند ساعتی از آخرین باری که بر بدنم خون رسانده بودم میگذشت و آرام- آرام چشمانم سرخ میشد، عصبی شدن از دست این موجودات هم دست کمی نداشت. با پیچیدن ماشین به سمت یک جاده فرعی فوراً سرعتم را پایین آوردم، مطمئن بودم هیچ سرد خانه یا بیمارستانی در این اطراف نبود پس، حدث و گمانهایم همگی درست بود. با بر صدا در آمدن تلفن همراهم آیکون سبز رنگ را کشیدم و تماس را بر روی اسپیکر گذاشتم:
– چیشده سیامک؟
صدای جدی سیامک در گوشم پیچید:
– رئیس ما میریم دنبال ماشین، بچههای دیگه از دو تا خیابون بعدی میان که در صورت نیاز راهش رو ببندن. حرفش را تأیید کردم و به دنبال ماشینی که سیامک راننده آن بود در کوچه پیچیدم. معلوم بود آنها رابطی با انسانها داشتند که در روز آن، ها را جابهجا میکرد، در غیر اینصورت توانایی خروج از مخفیگاهشان را نداشتند. پایم را بر روی پدال گاز فشردم و از کنار سیامک رد شدم. گویا متوجه شده بود که به دنبالشان هستیم، سرعتش را بالا برده بود و با تمام توانش سعی در فرار داشت. اخم لحظهای از چهرهام جدا نمیشد و دستانم را محکم بر دور فرمان پیچیده بودم. منتظر پیچیدن ماشینهای باقی افراد در راهش بودم اما خبری از هیچ یک از آنها نبود. این تعقیب و گریز، باید همینجا خاتمه مییافت.
نگاهم را به بیرون دوختم و چشم ریز کردم، آسمان هنوز هم تیره نبود و کاملاً قابل مشاهده بود. اما چه میشد کرد که نباید در روز خودمان را نشان میدادم و این تنها یکی از صدها قانون من بود؟ دست مشت شدهام را بر روی فرمان کوبیدم، نمیتوانستم اینگونه و از پشت سر او را گیر بیاندازم و ماشین را به کنارش رساندم و نگاهم را به راننده دوختم. لباس مشکی رنگی بر تن داشت و مانند سارقین نقابی بر چهرهاش کشیده بود. دستانش با لرزه بر روی فرمان نشسته بود و این تازه کار بودنش را فریاد میزد. پوزخندی زدم و فرمان را به سمت او کج کردم. ماشینها با صدای بلندی با یکدیگر برخورد کردند اما فوراً اختیار را در دست گرفته و دوباره ماشین را هدایت کرد. باید او را متوقف میکردم، به هر قیمتی که بود. با پیچش ناگهانی ماشین افراد درست مقابلم پایم را بر روی ترمز گذاشتم. هر دو ماشین با شدت بالایی با یکدیگر برخورد کردند اما ضربهای که از پشت سر بر ماشین وارد شد شوک بیشتری را به من وارد کرد.
https://98iiia.ir