نودهشتیا
نودهشتیا
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

رمان دنیای ویژه

نام رمان: دنیای ویژه
نام نویسنده: Asra_p
ژانر: جنایی، پلیسی، درام
تعداد صفحه: ۱۰۵

خلاصه:
– این رو شما تشخیص نمی‌دید. این چیزیه که من باید دنبالش بگردم، چیزیه که من باید پیداش کنم..!
حرفیه که من باید اثباتش کنم، دنیاییه که من باید درستش کنم..
نه شما.
قربان!


بخشی از کتاب:
*نیهاد*
– وای نه، بدو دیر شد!
– باشه- باشه اومدم.
نگاهی به سر تا پای آدرینا انداختم. خب مثل همیشه خوشگل بود.
– ببین آدرینا، به یه پسر نگاه کنی می..
– باشه نیهاد فهمیدم. می‌کشی من رو اگه به یه پسر نگاهه کنم.
– آها باریکلا. بپاچ بریم.
دَر خونه رو باز کردم و باخنده رو به آدرینا گفتم:
– اول شما. خانوم‌ها مقدم‌ترن!
بعدش هم قه‌قهه زدم که آدرینا گفت:
– کوفت. بیا بابا دیر شد.
از راه پله پایین اومدیم و سوار ماشین شدیم.
خب آقایون!
منتظر انتقام ما باشین.
***
ایرپاد توی گوشم رو فشار دادم و بین اون‌همه سر و صدا داد زدم:
– آدرینا؟ کجایی؟!
خش- خشی که گوشم رو اذیت می‌کرد نشون می‌داد که آدرینا صدام رو می‌شنوه.
بازم داد زدم:
– آدرینا؟!
صدای آرومش تو گوشم پیچید:
– نیهاد وایسا بابا. وضعیت اوکی نیست، نمی‌تونم حرف بزنم.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
– این‌جا همه چی اوکیه، میام اون‌جا. طبقه‌ی چندمی؟
آدرینا با تندی گفت:
– نیهاد بشین سرجات!
– طبقه‌ی چندمی؟
وقتی دید کنار نمی‌کشم با حرص و صدای آرومی گفت:
– طبقه‌ی چهارم. یه راه‌رو داره تاریکه فلش گوشیت رو روشن کن. راه‌رو به یه سه راهی میرسه بپیچ سمت راست! یه در مشکیه با هزار بدبختی هَکش کردم و وارد شدم. الآن باید باز باشه، بیا تو یه سالن بزرگه. از راه پله‌هاش که بالا اومدی می‌رسی به سه تا دَر. من همون‌جا وایسادم. اومدی اون‌جا نبودم، باهام تماس بگیر.
بعد هم تق، قطع کرد. از دست این دخترها!
خب، من طبقه‌ی دوم بودم. باید راه‌پله‌ها رو پیدا می‌کردم تا برسم به طبقه‌ی چهارم.
آره خودشه! گوشه‌ی سالن یه راه‌پله بود. ولی کجا می‌رفت؟!
باید ریسک می‌کردم. خدا می‌دونست اون‌راه‌پله می‌رسید به طبقه‌های بالا یا راه دیگه‌ای بود.
داشتم سمت راه پله می‌رفتم که یه صدا از پشتم اومد:
– جایی می‌رید جناب؟
برگشتم که یه خدمتکار با لباس فرم دیدم، یه سینی هم دستش بود که روش پر از نوشیدنی بود.
خون‌سرد کُتم رو مرتب کردم و جواب دادم:
– خیر، خانم.
با ابروهای بالا پریده جواب داد:
– اون راهی که می‌خواید برید نمی‌رسه به طبقه‌ی چهارم! میره طبقه‌ی سوم. اون‌جا هم که رسیدید برید داخل راه‌رو یه راه‌پله هست. از اون‌جا می‌تونید برید طبقه‌ی چهارم. شب خوبی داشته باشید!
با تعجب داشتم نگاش می‌کردم. اون از کجا می‌دونست؟
لو نرفته باشیم؟
پا تند کردم و رفتم طبقه‌ی سوم. لامصب پله‌هاش این‌قدر زیاد بود تمومم نمی‌شد.
بلأخره رسیدم و داشتم دنبال راه‌پله می‌گشتم که صدایی فردی توجهم رو جلب کرد.
فرد ناشناس: بله، چشم. الآن دنبالش می‌گردم، چشم.
بعدش هم گوشیش رو قطع کرد و شروع کرد به فحش دادن:
– مرتیکه‌ی حمال! فک کرده فقط خودشه که می‌تونه هرکاری انجام بده؟! صبر کن، صبر کن آقای فرهمند؛ ببین چه‌طوری به خاک سیاه می‌نشونمت.
خب خیلی چیز تازه‌ای نبود. تا جایی که من می‌دونم کسی به رئیسش وفادار نیست.
پشت یه دَر وایساده بودم و باید هرچه زودتر می‌رفتم. آدرینا منتظرم بود.
داشتم فکر می‌کردم از کجا بپرم برم اون‌ور به راه‌پله برسم که یه زنی از دَر تراس اومد تو. سر تا پا سیاه پوشیده بود.
روش رو سمت مَرده گرفت و گفت:
– کُشتیش؟
– بله خانم. ( مرد ناشناس)
– جسدش؟
– همین‌جاس.
زنه به شدت روش رو برگردوند و باعصبانیت زیاد فریاد زد:
– مگه من نگفتم همون‌جا زیر یه جایی بندازش؟ تو نمی‌فهمی گاوی نه؟! الآن میدم سر خودت هم همین‌جا دفن کنن!

https://98iiia.ir

رمان دنیایطبقه‌ی چهارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید