ویرگول
ورودثبت نام
نودهشتیا
نودهشتیا
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

رمان شياطين پارادیس

نام رمان: شیاطین پارادیس
نام نویسنده: Graha
ژانر: تخیلی–فانتزی، جنایی، عاشقانه
تعداد صفحه: ۵۶۰
خلاصه رمان شیاطین پارادایس:
ما شش نفر به دنبال خوش‌بختی درگیر دار مکافات شدیم. برای گناه ناکرده‌مون حکم‌مون بازی با زندگی‌مون شد شاید بزرگ‌ترین گناه‌مون طمع بود. به اجبار تمام قوانین زندگی‌مون رو خط زدیم و وارد یک بازی از پیش تعیین شده، شدیم. خون رو برامون مقدس شمردن و از عطش، اجباری دروغین ساختن. اسلحه‌ای از جنس وجودمون برامون هدیه کردن که در لایه‌های وجودمون اون رو مخفی کردیم تا ظاهر معمولی‌مون به باد نره و شیطان طرد شده این بهشت نباشیم. از ما خون‌آشامی اجباری ساختن، خون‌آشام‌هایی که فقط برای هدفی پوچ تبدیل شدند! ما شیاطین این بهشت دروغین هستیم!

بخشی از رمان شیاطین پارادایس:
سرهنگ فرهادی با نگاهی موشکافانه از پشت شیشه به پسر جوونی که حتی ذره‌ای استرس نداشت، خیره بود. از بی‌خیالی اون پسر به شدت کلافه و عصبی بود چون اولین واکنش شاهد‌ها سرنخی برای سرهنگ بودن.
سرگرد دلواری با لحن مرموزی گفت:
– زیاد بی‌خیال نیست سرهنگ؟
سرهنگ با اخم دستی به ته ریشش کشید. با این حرف سرگرد بیشتر اعصابش بهم ریخته بود ولی سعی داشت مثل همیشه خون‌سرد باشه. با ملایمت گفت:
– یا آموزش دیده هست یا… .
سرگرد متوجه کلافگی مافوقش بود و به خاطر این موضوع خیلی نگران شده بود چون تا حالا مافوقش رو در این حد کلافه ندیده بود، گفت:
– یا چی سرهنگ؟
سرهنگ کلافه نیم‌ نگاهی به چشم‌های خاکستری سرگرد جوون انداخت‌. دوست نداشت عصبانیتش رو روی همکارها و زیر دست‌هاش خالی کنه پس نفس عمیقی کشید تا خودش رو کنترل کنه و گفت:
– می‌فهمیم دلواری، می‌فهمیم! لوازم رو در حال آماده باش قرار بدین تا بازجویی رو شروع کنیم!
دلواری با خستگی به خاطر شیفت‌های پی‌درپی این چند روز گفت:
– ولی سرهنگ تو پنج بازجویی قبل حتی لام تا کام حرف نزده به نظرم وقت تلف کردنه!
سرهنگ نگاه تیزی به دلواری انداخت. وضعیت از حد صبرش داشت خارج می‌شد و این باعث می‌شد حس بی‌کفایتی بکنه. دلواری که متوجه وضعیت وخیم سرهنگ شد با هول گفت:
– ببخشید سرهنگ چشم الآن به بچه‌ها اطلاع میدم!
دلواری بدون حتی مکث کوتاهی عقب گرد کرد و به سمت کسانی که پشت میز و روبه‌روی دستگاه مجلل نشسته بودند، رفت و مشغول حرف زدن و هماهنگی شد. تصور این‌که دوباره به خاطر کم‌ کاری به بازداشتگاه بیوفته براش غیرقابل تصور بود پس ترجیح می‌داد از شدت خستگی بمیره ولی دوباره اون خفت و خفگان رو تحمل نکنه.
سرهنگ فرهادی با قدم‌های استوار به سمت در اتاق بازجویی رفت و با به یاد آوردن نام خدا در مخصوص اتاق بازجویی رو باز کرده و داخل رفت. نگاهی به اتاق تاریک و پر از ظلماتی که فقط با یک چراغ روشن شده بود انداخت. مکثی کرد و به به لامپی که زیرش یک میز و دو صندلی دورش قرار داشت، خیره شد. این چند روز فشارات کاری باعث شده بود میگرنش بگیره و مغزش دیرتر دستور کاری رو بده؛ اما اون نمی‌تونست این پرونده رو رها کنه چون عذاب‌ وجدان امونش رو می‌برید‌. حتی تصور این‌که به جای اون قربانی‌ها بچه‌های خودش باشه هم نفسش رو می‌برید.
بعد از مکث طولانی بلأخره به سمت صندلی خالی قدم برداشت. صدای قدم‌هاش توی اتاق و در گوش پسر جوون که بی‌خیال به دست‌هاش زل زده بود، اکو شد.
سرهنگ فرهادی روبه‌روی پسر چشم و ابرو سیاه قرار گرفت و صندلی فلزی رو عقب کشید که صدای کشیده شدنش توی اتاق اکو شد و باعث مور- مور شدن پسر شد.
سرهنگ فرهادی بی‌توجه به چهره پسر جوون که به خاطر اون صدا بینی‌اش رو چین داده بود، روی صندلی نشست. به بی‌خیالی‌های اون پسر طی این چند روز عادت کرده بود ولی حالا فقط یه هدف داشت، این‌که به جواب پرونده برسه!

https://98iiia.ir

رمان شیاطین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید