نام رمان: غبار دل
نام نویسنده: نسترن رضوانی (نلیا)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحه: ۶۰۳
خلاصه:
روایتگر دختری جوان که بعد از ورشکستگی پدرش و اعتیاد اون مجبور به زندگی در پایینترین نقطه شهر میشود اما بعد از ترس و هراس از اطرافیان پدرش به همراه مادر و خواهر کوچکش به محل زندگی پدربزرگی که سالهاست آنها را طرد کرده میرود و در آن خانه رازهایی مگو فاش میشود که عاشق بودنش را دستخوش مشکلات میکند.
بخشی از کتاب:
با هول و ولا از خواب پریدم و تو جام نشستم، کمرم داشت خشک میشد با صدای جیغ و داد مامانم خواب از سرم کلا پرید و بیرون رفتم و گفتم:
– چهتونه باز سر صبحی؟!
– از این بابای گور به گور شدهات بپرس که الهی داغش رو زودتر ببینم راحت شم!
شیده گفت:
– چیزی نیست آبجی باز سیمهاشون قاطی کرده !
مامان با عصبانیات سمتش رفت و نیشگونی از بازوش گرفت و گفت:
– خفهشو ذلیل شده من سیمهام قاطی کرده ؟ کور بودی ندیدی چی شد الان؟
– د خب یکیتون بگه چهتونه سرم ترکید؟!
مامان گفت:
– کوریاید مگه؟ چهارتا دونه النگو برام مونده اونم برداشته، خبر مرگم خواب بودم رفته فروخته.
با گریه روی زمین نشست و دستش رو همینطور که میکوبید روی سینهاش گفت:
– الهی خبر مرگت رو بیارن حبیب، الهی تیکه- تیکه شی انقدر من رو زجر میدی!
شیده هنوز مشغول مالش دادن بازوش بود نگاهای بهم انداختیم و به سمت مامان رفتیم. مثل همیشه دو طرف مامان نشستیم و سرروی شونههاش گذاشتیم. هق- هق گریه هاش جونم رو میگرفت اما این اتفاق فقط برای امروز و دیروز نبود تا بود همین بود .
بابام معتاد بود، نمیدونم قصد مامانم از ازدواج باهاش یا بچهدار شدنش چی بود، اما یک سال بعد ازدواجشون من بهدنیا اومدم و شش سال بعد من شیده به دنیا اومد. به قول مامانم فکر میکرده بعد بچهدار شدن شوهرش عاقل و سربهراه میشه اما زهی خیال باطل همه چی بدتر شد و بهتر نشد. بابامهم که دید مامانم حسابی سرش با بچهداری گرم شده، هرروز عملاش زیادتر شد، اونقدر که الان افتاده بود به فروختن چهارتیکه اثاث خونه مون.
صدای نفرینهای مامانم با گریهاش باعث شد از فکر و خیال بیام بیرون و شونههاش رو ماساژ بدم و گفتم:
– مامان چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی آخه؟ !
– اذیت نکنم شیدا؟ ها؟ چی مونده دیگه برامون ؟ دارم روانی میشم بهخدا هر روزم با استرس سر میشه.
– بالاخره یک غلطی میکنیم دیگه الان تو حرص بخوری چی میشه؟ زدی همه سر و صورتت رو قرمز کردی!
با ته مونده گریهاش بلند شد و به آشپزخونه رفت. شیده خودش رو کشید سمتم و گفت:
– آبجی من دیدم بابا داره النگوها رو برمیداره.
-خب چرا حرف نزدی؟! برای چی جلوش رو نگرفتی؟!
آبجی نگاه هنوز کمرم کبوده چی میگفتم بهش باز میافتاد به جونم؟!
با ناراحتی به کمرش که نشونم میداد خیره شدم، حالم عجیب بد بود، راست میگفت هروقت بابام خمار میشد، میافتاد به جون ما و کاری هم نمیتونستیم کنیم جایی رو که نداشتیم بریم سرمون رو بذاریم زمین همین یک آلونک برامون مونده بود که اونم از صدقه سری بابا به زودی از دست میدادیم .
شیده گفت:
– آبجی میدونی دلمچی میخواد ؟!
– چی؟
– اینکه مثل قدیم بریم بیرون پیتزا بخوریم یادته چهقدر خوشمزه بود؟!
– پاشو، پاشو قضیه رو شورش نکن الان باز مامان میشنوه تا شب باید گریه و نفرینهاش رو آروم کنیم.
با بغض نگام کرد و گفت:
– آخه خیلی هوس کردم آبجی کاش مثل قدیم بودیم.
– فعلا که باباجونمون همه پولها رو دود کرد یک آب هم روش، پیتزا میتزا رو بیخیالشو به همین نونی که میخوری قانع باش اونم معلوم نیست تا کی تو دست و بالمون باشه بتونیم سیر سر رو بالشت بذاریم، من میرم کمک مامان تو رختخوابها رو جمع کن.