نام رمان: فریاد ژولیت (تناسخ)
نام نویسنده: هستی عبدالشاهی راد
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، پلیسی، جنایی، ترسناک
تعداد صفحه: ۲۹۰
خلاصه:
به دستهایم چشم دوختم؛ دستهایی که روح من در آن دمیده نشده بود. غیر طبیعی، اما غیر ممکن نبود؛ چطور میتوانستم خود را به سادگی ببازم؟ راهی نداشتم جز آن که کالبدم را پس بگیرم؛ کالبدی که روح سردی آن را احاطه کرده بود. روحی که از آن من نبود؛ هیچ دست یا نوایی نبود که مرا در این مسیر یاری رساند، به جز سه گناه.
بخشی از کتاب:
به لوستری که از سقف آویزان شده بود، چشم دوختم؛ لوستر به پایین سقوط کرد. همه با تعجب و شوکه به لوستری که پخش زمین شده بود، نگاه میکردند. از جایم برخواستم، به دیوار شیشهای مقابلم نگاه کردم؛ دیوار فرو ریخت.
زیر لب گفتم:
– و بار آخر.
و خودم را از پنجره به سمت پایین پرتاب کردم؛؛ آری من سزاوار مرگ بودم!
***
– سلام، کمند برومند هستم؛ دارای لیسانس حقوق، لطفاً من رو استخدام کنید!
– یعنی چی؟ این چه وضع معرفی کردنِ؟ مگه رفتی مهدکودک ثبت نام کنی؟
– آره، راست میگی، خیلی ابتدایی و ساده بود.
– خوبه که فهمیدی. دوباره تمرین کن!
دندانهایم را بیحوصلهتر از قبل برهم فشردم؛ نگاهی به مدارک روی میز انداختم، انگار خوب نبودن فن بیانم تقصیر خواهر بزرگترم «کیانا» بود.
بالاخره بعد از مدتها انتظار، چنین روزی فرا رسید.
دیروز از مؤسسه کاریابی با من تماس گرفتند؛ گویا یک شغل مرتبط با رشتهی تحصیلیم پیدا شده بود، تأکید کرده بودند برای اطلاعات بیشتر خدمتشان برسم؛ دل- دل میکردم که مدرک لیسانس پاسخگوی نیازشان باشد.
به خواهرم که روی تختم دراز کشیده بود، چشم دوختم؛ موهای مشکی رنگش را دورش ریخته بود.
زیر لب زمزمه کردم:
– کمند برومند!
لبهی تخت نشستم، پاهایم را روی هم انداختم و به چشمهای مشکی رنگش چشم دوختم و گفتم:
– خب ببین الان چطوره؟ اینجانب کمند برومند…
– مگه میخوای نامهی اداری بنویسی؟ میخوای بری درست حسابی باهاشون صحبت کنی دیگه! حالا انگار چی هست؟
– این همه تلاش کردم لیسانسم رو بگیرم، آخرش چیشد؟ یه آدم علاف و بیکار شدم، حتی…
بغضی که در گلویم بود را قورت دادم و ادامه دادم:
– حتی سرمایه ندارم یه دفتر وکالت بزنم، باید منت این و اون رو بکشم، البته بزنم هم چه فایده؟ آدمهای از من بهتر هم هستن، کی پیش من میاد؟
– خودت رو ناراحت نکن. امیدت رو از دست نده؛ برو ایشالا درست میشه! حالا این کار نشد یه کار دیگه، قرار نیست که حتماً به رشتهات ربط داشته باشه. مثلاً دو ماه پیش، دستیار اون خانم دکتر بودی، مگه بد بود؟
اخمی کردم و با لحنی حق به جانب گفتم:
– این همه درس نخوندم بشم منشی دکتر! با سیکل هم میتونستم این کار رو انجام بدم.
بهم برخورد. وقتی مدرک تحصیلیم برای خواهر بزرگترم ارزشی نداشته باشه از دیگران چه انتظاری میتوان داشت؟
زنگ در به صدا درآمد. سریع از جایم بلند شدم و گفتم:
– شیما اومد، کاری نداری؟
– نه، برو موفق باشی. انشالله استخدام میشی، بد به دلت راه نده!
از لحن صحبت کردنم پشیمان شدم؛ خواهرم خیلی متواضع بود! مدارکم را در کیف گذاشتم و شکم خواهرم را به آهستگی بوسیدم و زیر لب گفتم:
– خداحافظ.
خواهرم باردار بود. حدوداً دو سالی میشد که ازدواج کرده بود و من هم هنوز مجرد بودم، شاید تنها دلیلش زیبا نبودن من بود؛ زیبایی خواهرم نسبت به من واضح بود. همیشه حس میکردم در مقابلش خیلی معمولی هستم. خواهرم پوستی سفید، موهایی مشکی و بینی قلمی داشت؛ به شدت زیبا و دلربا بود، اما من موهای روشنم با پوست تیره رنگم، تضاد جالبی را به وجود نیاورده بود؛ گویی آن موهای طلایی با چهرهی آریاییام، هیچ صنمی نداشت.